هكار هاي نثر فارسي معاصر – 29
اقتباس از صور اسرافيل شماره 22

آخر يكشب تنگ آمدم ، گفتم نه نه ! گفت هان . گفتم آخر مردم ديگر هم زن و شوهرند چرا هيچكدام مثل تو و بابام شب و روز مثل سگ و گربه بجان هم نمي افتند ؟
گفت مرده شور كمال و معرفتت را برد با اينحرف زدنت كه هيچ بپدر ذليل شده ات نگفتي از اينجا پاشو آنجا بشين . گفتم خوب حالا جواب حرف مرا بده . گفت هيچي ، ستاره مان از اول مطابق نيامد ، گفتم چرا ستاره تان مطابق نيامد ؟
گفت محض اينكه بابات مرا بزور برد. گفتم نه نه بزور هم زن و شوهري ميشد ؟ گفت آره ، وقتي كه پدرم مرد من نامزد پسر عموم بودم پدرم داراييش بد نبود، الا من وارث نداشت ، شريك الملكش ميخواست مرا بي حق كند ، من فرستادم پي همي نامرد از زن كمتر كه آخوند محل و وكيل مرافعه بود كه بياد با شريك مالملك بابام برد مرافعه ، نميدانم ذليل شده چطور ازمن وكالت نامه گرفت كه بعد از يكهفته چسبيد كه من تو را براي خودم عقد كردم . هرچه من خودم را زدم ، گريه كردم ، بآسمان رفتم ، زمين آمدم ، گفت تالا و للا كه تو زن مني ، چي بگم مادر ، بعد از يك سال عرض و عرض كشي مرا باين آتش انداخت ، كه نالهي از آتش جهنم خلاصي نداشته باشد ! الهي پيش پيغممبر روش سياه بشد ، الهي هميشه نان سواره باشد و او پياده ! الهي روز خوش در عمرش نبيند ! الهي كه آن چشمهاي مثل ازرق شاميش را ميرغضب در آرد ! اينها را گفت و شروع كرد زار زار گريه كردن ، من هم راستي راستي از آن شب دلم بحال نه نم سوخت ، براي اينكه دختر عموي منهم نامزد من بود ، براي اينكه نهم ميفهميدم كه عقد دختر عمو و پسر عمو را در آسمان بسته اند ، براي اينكه منهم ملتفت بوم كه جدا كردن نامزد از نامزد چه ظلم عظيمي است ، من راست راستي از آن شب دلم بحال نه نم سوخت ، از آن شب ديگر دلم با بابام صاف نشد . از آن شب ديگر هر وقت چشمم بچشم بابام افتاد ترسيدم براي اينكه ديدم راستي راستي بقول نه نم گفتني چشماش مثل ازرق شامي است . نه تنها آنوقت از چشمهاي بابام ترسيدم ، بعد ها هم از چشمهاي هر چه وكيل بود ترسيدم ، بعد ها از اسم هر چه وكيل هم بود ترسيدم ، بله ترسيدم اما حالا مقصودم اينجا نيود . آنها كه مردند و رفتند بدنياي حق ، ما مانديم درين دنياي ناحق ، خدا از سر تقصير همه شان بگذرد. مقصودم اينجا بود كه اگر هيچكس نداند تو يكنفر ميداني كه من از قديم از همه مشروطه تر بودم . من از روز اول بسفارت رفتم ، بشاه عبدالعظيم رفتم ، پاي پياده همراه آقايان بقم رفتم . براي اينكه من از روز اول فهميده بودم كه مشروطه يعني عدالت ، مشروطه يعني رفع ظلم ، مشروطه يعني آسايش رعيت ، مشروطه يعني آبادي ممكلت ، من ايها را فهميده بودم ،يعني آبايان و فرنگي مآبها اين مطالب را بمن حالي كرده بودند . اما از هما روزي كه دستخط از شاه مرحوم گرفتند و ديدم كه مردم ميگوين كه حالا ديگر بايد وكيل بايد وكيل تعيين كرد، يكدفعه انگار مي كني يك كاسه آب داغ ريختند بسر من يكدفعه سي وسه بندم بتكان افتاد . يكدفعه چشمم سياهي رفت . يكدفعه سرم چرخ زد . گفتم بابا نكنيد ، جانم نكنيد بدست خودتان براي خودتان مدعي نتراشيد . گفتيد به ! از جاپن گرفته تا په تل پرت همه مملكت ها وكيل دارند . گفتم بابا والله من مرده شما ها زنده ، شما از وكليل خير نخواهيد ديد ، مگر همان مشروطه خالي چطورست ؟
گغتند برو پي كارت . سواد تداري حرف نزن . مشروطه هم بي وكيل ميشد ؟ ديدم راست ميگويند . گفتم بابا پس حالا كهتعيين مي كنيد محض رضاي خدا چشماتانرا واكنيد كه بچاله نيفتيد. وكيل خوب انتخاب كنيد . گفتند خيلي خوب .
بله گفتند خيلي خوب . چمهاشان را وا كردند . درست هم دقت كردند ، اما در چه ؟ در عظم بطن ، كلفتي گردن ، بزرگي عمامه ، بلندي ريش ،زادي اسب و كالسكه ، بيچاره ها خيال مي كردند كه گويا اين وكلا را ميخواهند بي مهر ووعده بپلو خوري بفرستند كه با اين صفات قاپوچي از هيكل آن ها حيا كند و مهر و رقعه دعوت مطالبه نكند .
باري حالا بعد از دو سال تازه سر حرف من افتاده اند، حالا تازه مي فهمند كه هفتاد و چهار راي مجلس علني يك گرگ چهل ساله را از برلن دو باره كشيده و بجان ملت مي اندازد ، حالا تازه مي فهمند كه شست راي چندين مجلس انجمن مخفي پدر و پشتيبان ملت را از پارلمنت متنفر مينمايد . حالا تازه ميفهمند كه مهر مجلس زينت زنجير ساعت ميشود.
حالا تازه ميفهمند كه روي صندليهاي هيئت رئيسه را پهناي شكم مفاخر الدوله ، رحيم خان چلپيانلو و مؤيد العلماء و الاسلام والدين پر ميكند و چهار تا وكيل حسابي هم كه داريم بيچاره ها از ناچاري چارچنگول روي قالي « رماتيسم » مي گيرند . حالا تازه مي فهمند كه وكيل باشي ها هم مثل دخو خلوت رفته در عدم تشكيل قشون ملي قول صريح مي دهند .
حالا تازه ميفهمند كه شأن مقنن از آن بالا ترست كه بقانون عمل كند و ازين جهت نظامنامه داخلي مجلس از درجه اعتبار ساقط خواهد بود. حالا تازه مي فهمند كه وكلا از سه بغروب مانده مثل بچه مكتبي هاي مدرسه همت مي بايد مگس بگيرند و مثل بيست و پنج هزار نفر اعضاي انجمن بنك هي چرت و پينكي بزنند تا جخد يكربع بغروب مانده تلفن صدا كند كه « آقاي وكيل باشي امروز مهمان دارند و ميفرمايند « فردا زود ترر حاضرر شويد كه ايرران از دست رفت . . . » اينها را مردم حالا تازه مي فهمند. اما من از قديم ميفهميدم ، براي اينكه من گريه هاي مادرم را ديده بودم ، براي اينكه من مي دانستم اسم وكيل حالا حالا خاصيت خودش را در ايران خواهد بخشيد ، براي اينكه من چشمهاي مثل ازرق شامي بابام هنوز يادم بود .
اينها را من ميفهميدم و همه مردم حالا اينها را مي فهمند ، اما باز من الان پاره اي چيزها مي فهمم كه تنها اعضاي آن انجمن شست نفري ميفهمند .
نظرات (0)

Post a Comment

منو
لیست دوستان
امکانات
لینکها در صفحه جدید
تشکر


کليه حقوق محفوظ است