اقتباس از صور اسرافيل شماره 21
اي انسان چقدر تو در خواب غفلتي ، اي انسان چقدر كند و بليدي ، از هيچ لفظ پي بمعني نميبري، از هيچ منطوق درك مفهموم نمي كني ، هيچ وقت ازگفته هاي پيشينيان عبرت نمي گيري ، هيچ وقت در حكم و معارف گذشتگان دقت نمي كني ، با اين همه خودت را اشرف مخلوقات حساب مي كني ، با اين همه سر تا پا از كبر و نخوت ، غرور خود پسندي پري ، باري از مطلب دور افتاديم .
در نه هزار و نهصد و نود و نه سال پيش يك روز يك نفر از عرفاي دوره كيان خرقه ارشاد را بسركشيده و با زور و قوت مراقبه يك ساعت بعد از آن بعالم مكاشفه داخل شد ، وقتي كه در آن عالم مجرد شفاف پرده هاي ضخيم زمان و مكان از جلو چشمش مرتفع شد در آخرين نقطه هاي خط استقبال يعني در نه هزار و نهصد و نود نه سال بعد چشمش افتاد بيك غول بياباني كه درست قدش باندازه عوج بن عنق بود در حالتي كه يك گليم قشقايي را بوزن دويست و نود و هشت من سنگ شاه بجاي ريش بخود آويخته ، و گنبد دواري هم مركب از هشتصد و نود و دو پارچه عبا و قبا وار خالق از البسه شعار خلفاي عباسي ( يعني سياه ) شل و شلانه ژوليده و گوريده بسر گذاشته و يك جفت پوست خربزه هاي چهار جو را كه بتصديق اهل خبره هر دو تا دانه اش بار يك شتر است بپا كشيده بود با قدمهاي بلند از عالم غيب رو بعالم شهود مي آمد .
مرشد مزبور كه بمحض ديدن اين هيئت هولناك چشمش را از ترس روي هم گذاشته بود محض اينكه براي دفعه آخر اين غول صحراي مكاشفه را درست ورانداز كند چشمش را باز كرد، اين دفعه ديد يك نفر از ملائكه هاي غلاظ و شداد قدري از دوده هاي تنوره هاي جهنم در يك كاسه تنباكو خمير كرده و با يك قلم كتيبه نويسي از آن خمير برداشته در پيشاني همين غول بياباني چيزي مينويسد. مرشد صبر كرد تا ملائكه كارش را بانجام رسانيد ، آن وقت مرشد در پيشاني همان غول با خط جلي اين دو كلمه را خواند : « سيد علي را بپا »
از اين منظره هولناك و عوالم مرموز و مجهول ترس بر شيخ مزبور مستولي شده و تكاني بخود داده خرقه را يكسو انداخته و بعبارت اخري از قوس صعود بقوس نزول و از عالم ملكوت بعامل ناسوت و از جهان حال بدنياي قال مراجعت كرد ، در حالتي كه از كثرت غلبه حال عرق از سر و ريشش مي ريخت و خود بخود مي گفت « سيد علي را بپا »
آن بنده صاف و صادق خدا ، آن مريد هاي خاص الخاص مرشد، يعني آن ده هاي شش دانك شيخ هم كه تا حال مراقب حال شيخ بودند اين دو كلمه را از زبان او شنيده و آنرا از قبيل شطحيات ( هذيان العرفاء ) فرض كرده و محض تشبيه بكامل يك دفعه با شيخ هم آواز شده آنها هم گفتند « سيد علي را بپا »
اين دفعه اين كلمه را با شيخ گفتند ، اما بعد ها هم خودشان در هر محفل انس در هر مجلس سماع و با هر ذكر شبانه و با هر ورد سحرگاه باز اين دوكلمه را گفتند .
اگر نوع انسان در خواب غفلت نبود، اگر فرزند آدم بليد و كند نبود، اگر نوع بشر در كلمات بزرگان غور و تأمل لازمه را بجا مي آورد اين ورد را بايد اين مريد ها اقلاً آن وقت بفهمند كه مقصود ازين سرجوشي ديگ عرفان چيست . اما افسوس كه ذره اي هم از معاني اين دو كلمه صاف ساده نفهميدند و مثل تمام معما هاي عرفان لاينحل گذاشته و گذشتند .
پس از آنها هم در مدت نه هزار و نهصد و نود و نه سال تمام هر وقت يك دزد يك قلاش و باصطلاح يك دست شيره اي از يك راسته بازار عبور كرد، باز همه كاسبهاي آن راسته بهم گفتند كه « سيد علي را بپا »
هر ساعت هم يك مشتري ناخنكي رفت از در يك دكان بقالي ماست بگيرد فوراً استاد بقال بشاگردش رساند كه « سيد علي را بپا »
در توي هر قهوه خانه ، در گود هر زورخانه و در سر هر پاتوق هم وقتي بچها هاي يك محله يك آدم ناباب ميان خودشان ديدند باز بيك ديگر اشاره كردند كه : « سيد علي را بپا ».
در نه سال پيش ازين هم وقتي كه ميزرا محمد علي خان پرورش در حالت تب دق هذيان مي گفت در روزنامه ثريا خبري در ذيل عنوان «مكتوب از تبريز » با الفاظ « اين شخص تبريزي نيست و سيدي يزدي است » باز رساند كه « سيد علي را بپا »
روزنامه حكمت هم وقتي كه در نمره چهارم سال 1317 در تحت عنوان :
« شير را بچه ماند بدو تو بپيغمبر چه مي ماني بگو »
از شرارت حاجي سيد محمد يزدي برادر زاده همين سيد علي شرح مي داد باز بكنايه بما حالي كرد كه « سيد علي را بپا »
در همين رمضان گذشته هم در وقعه سعيد السلطنه جناب آقا سيد جمال و جناب ملك المتكلمين در مسجد شاه ، مسجد صدر ، انجمن آذربايجان و مسجد سپهسالار در ضمن هزاران نطق غرا صريح بما گفتند كه : « سيد علي را بپا »
ما انسانهاي ظلوم و جهول ، ما آدمهاي كند و بليد ، ما مردمان احمق بي شعور نه از مكاشفه آن پير روشن ضمير و نه از اذكار و اوراد مريد هاي او و ازمذكرات كسبه بازار و نه از گفتار استاد بقال ونه از لغز هاي بچه هاي طهران و از عبارات ثريا و حكمت و نه از بيانات آقا سيد جمال و ملك المتكلمين بقدر يك ذره از مقصود ومفهموم ومعنا و مفاد اين مثل ساير چيزي نفهميديم ، بله چيزي نفهميديم .
از تاريخ آن مكاشفه قرنها سالها ماهها روزها ساعات و دقايق گذشت و همين الفاظ ميليون ها دفعه بر سر زبانهاي خرد و بزرگ و ضيع و شريف عارف و عامي مكرر شد و ما هيچ باهميت تهديد و تنبيه مندرج درين دو كلمه بر نخورديم تاكي ؟ تا وقتي كه همين سيد علي را درست بعد از نه هزار و نهصد ونود و نه سال بعد از تاريخ آن مكاشفه در ميدان توپخانه ديديم كه :
ديگش سربار است بر توپ سوارست
توحيد شعارست اسلام مدار است
بافرقه شعارست همو خوابه و يا رست
در پيش دو چشمش مسلم سردارست
گه غرق شراب است گه گرم قمارست
با آن خر نوري با حسن دبوري
كه عاشق دين است گه طالب يارست
باز آنطوري كه دلم ميخواست نشد .
دخو
مكتوب شهري
آن روزي كه آمدم شما را ديدم از دست پاچكي و بيحواسي بعوض اسم الله قلي خان كنگرلوي وراميني حاج محمد علي خان كلانتر گفته ام بايد بيخشيد زيرا كه پيري است و هزار عيب شرعي . ازين هم گذشته خودتان بهتر ميدانيد من يك سرم و هزار سودا. آقا سيد باقر روضه خوان را هم « علي تيزه » كول كرده بودند « اكبر بلند » و توي بازار از دست آنها فراراً بمسجد شاه گريخته و با فرزند ها و قوم و خوشيهاش بانجمن حسني ببهارستان رفته اند ، و آخر اشرار نتوانستند ايشان را بميدون توپخانه ببرند .
نخود هر آش