شاهكار هاي نثر فارسي معاصر - 25
اقتباس از صوراسرافيل شماره 20
قسمت اول :
ديروز از صبح تا ظهر در فكر بوديم كه با چشم براه بودن مشتريهاي صور اسرافيل درين نمره چه بنويسم چه ننويسم كه خدا را خوش بيايد ، عجب گيري افتاديم و سر پيري ريشمان را بدست عمرو و زيد داديم كه ول كن مسئله نيستند و دست از سر ما بر نمي دارند ، لا اله الالله ، اين آخر عمري چه گناهي كرده بوديم اينهم كارست كه يك مرتبه در واز شد و از پشت پرده سر و كله جناب سگ حسن دله با يك مرد ناشناختي نمايان گرديد ، بعد از تعارفات رسمي بسگ حسن دله گفتم آقا را نمي شناسم سر گوشي بطوري كه رفيقش نمي شنيد گفت خيلي غريب است كه هنوز يك همچو آدمي را نشناخته اي ، امروز صبح نمي دانم بصورت كي نگاه كرده اي كه بخت و اقبال بهت رو نموده كه بايد بزيارت ايشان برسي، من خرچه بخواهم تعريف او را بكنم هزار يكش را نگفته ام ، همينقدر بدان تو نميري فرزندام بميرند ، سبيلات را با زخم كفن كرده ام كه در زير گنيد كبود مثل و مانند ندارد ، خيلي پر است يك دريا علم است ، يك عالم كمال است ، هر كتابي را از عربي و فارسي و تركي و فرانسه و آلماني و انگليسي و روسي حتي زيان « سانسكريت » و چيني و ژاپوني و عبري چه مي دونم هر زبوني كه در دنيا متداولست همه را خوانده ، و هيچ جايي در دنيا نمانده كه نديده باشد ، گوشهاش را مي بيني باد كرده در سفريكه با « . . . » بقطب شمال رفته سرمازده ، هر كس كه بعقلت ميرسد آدمي بوده و چيزي مي فهميده همه را ديده و پيششان درس خوانده ، هر مرشد و پير و خليفه اي كه در ايران و هندوستان است نزدشان سر سپرده و خدمت همشان جوز شكسته ، الان يك سال و نيم بلكه دو سال تمام است كه در جامع آدميان شب و روز خدمت ميكند . و در شبي كه رييس آدميان با دوازده نفر از امناي جامع . . . را ديدند و پول هزار مثقال طلا گرفتند و او را آدم كردند و ورقه آدميتش امضا شد بمرگ خودت اگر مهرش پاي آن كاغذ نمي خورد بيك پول نمي ارزيد ، و ده تومان و سه قراني را كه رييس آدميان از مردم مي گيرد و آنها را آدم مي كند ده يكش بجيب ايشان مي رود ، و عريضه اي را كه روي كاغذ آبي . . . بملكم خان نوشت بخط همين آدم است ، و بعد از آنكه رييس آدميان براي رسانيدن آن كاغذ بسمت فرنگستان حركت كرد ركن السلطنه و مختارالدوله و معتمد الدوله و باصر السلطنه را در غياب رييس اين نواب جامع قرار داده ، و يمين نظام را بواسطه خدمتي كه چند سال قبل در سيستان در تعيين حدود سرحد ايران و افغانستان بملت و دولت خود كرده و تا بحال هيچ كس يك بارك الله بهش نگفته بود همين اوقات در جامع او را ملقب بسفير آدميان نمود و پرنس ارفع الدوله را هم شنيده ام مي خواهد ملقب به « محب ايران » كند ، حاج ملك التجار را هم مي گويند ملقب به « امين ملت » كرده ، چه دردسر بدهم ، استخوانها خرد كرده ، دود چراغها خورده تا حالا باين مقام رسيده ، بازهم بگويم ، حسن سلوكش بدرجه ايست كه با همه اهل اينشهر از مسلمان و زردشتي و فرنگي و ارمني و يهودي و بابي و مستبد و مشروطه راه دارد ، و با كسي نيست كه رفاقت و دوستي نداشته باشد ، از شاه و گدا او را ميشناسند .
ماشاءالله ماشاءالله دل شير دارد ، در همين شلوقي كه فلك جرئت بيرون آمدن از خانه را نداشت شب و روز بي اينكه يك چاقو همراهش باشد يكه و تنها همه جا ميرفت و همه كس را ميديد ، سر شب ها در زير چادر هاي ميدان توپخانه خدمت حاج معصوم و صنيع حضرت و مقتدر نظام تر دماغ ميشد و وقت شام در بالا خانهاي توپخانه و ارگ و مدرسه مروي حضور آقا شيخ فضل الله و سيد علي آقا و سيد محمد يزدي ته چين پلو و كباب جوجه ميخورد ، و وقت خواب با مجلل السلطان روي يك تخت ميخوابيد . روز ها هم كه خودت ديدي در بهارستان ناهار ميخورد .
با اينكه تو بهتر ميداني من عقل و مقل درستي ندارم و هر را از بر تميز نميدهم ميدانستم كه در آن هرج ومرج نبايد همه جا رفت هي بهش ميگفتم رفيق اينچند روز قدري از ديدن اين و آن دست بكش كه ازحزم و احتياط دورست مي گفت تو جواني و همه چيز را نميداني مگر نشنيده اي كه شاعر گفته :
« چنان با نيك و بد سركن كه بعد از مردنت عرفي مسلمانت بزمزم شويد و هندو بسوزاند »
خوب كه حرفهاش را جناب سگ حسن دله زد گفتم حالا غرض از تشريف فرمايي چه بوده ؟ گفت اگر چه روم نميشود بگويم ولي از تو چه پنهان اينروز ها كه روزنامه شما چاپ نشده ميان مردم شهرت دارد كه چنته شما خالي شده و مطلبي نداريد بنويسيد من منكر بودم و ميدانستم همين اوضاع ده بيست روز ايران بقدر يك سال براي شما مطلب تهيه كرد، گفتم بيخيال باش هرچه ميخواهند بگويند خوبست آقاي تازه رسيده هم قدري از صحبت هاي خود بنده را مستفيد فرمايند . مگر چشم ما شورست ، يا لياقت فرمايشاتشان را نداريم . رو بآقا كرده و عرض نمود چون حضرات درين مدت در بهارستان بودند و از هيچ جاي دنيا خبر ندارند خيلي بجاست اگر اطلاعات خودتانرا براشان بفرماييد.
جواب دادند : اين روز ها شر از در و ديوار براي آدم بدبخت ميبارد منهم كه بخت و طالع درستي ندارم ميترسم يك حرفي بزنم و باسم من درز كند و مأموريني كه بتازگي براي كشتن اشخاص معين شده اند كارم را تمام كنند و پيش دست پدر مرحومم روانه ام نمايند ، مگر سرم را داغ كرده اند يا بنگ كشيده ام ، مگر از جانم گذشته ام ، مگر احمقم ، ميخواهي مرا هم بكشتن بدهي ، آيا شب قبل نبود كه با غداره دو تا كلاه نمدي و يك سيدي كه خودت او را ميشناسي سر بهاء الواعظين را شكافتند و كم مانده بود بميرد ؟! ميخواهي شكم مرا هم مثل شكم فريدون زردشتي شب بيايند پاره كنند و اين سر سياه زمستان بچها مرا يتيم و بي كس نمايند ؟! آيا من از ناصر الملك وزير الوزراي ايران متشخص ترم ؟ كه شب دو شنبه دهم ذيقعده در گلستان در اطاق تاريك حبسش كردند ! و اگر محض حفظ شرف نشان گردن بند انگليس « چرچيل » ‌بدادش نرسيده بود تا بحال هفت تا كفن پوسانده بود ؟ ! آيا من محترمتر از مشير الدوله وزير امور خارجه ام كه شب با نردبان بخانه اش رفتند ! و اگر سرباز هاي دم در بيدار نبودند خدا ميدانست باو چه ميگردند ؟! من سرباز دارم كه شبها در خانه ام كشيك بكشند ؟ من خودمم و همين دو تا گوشام ، ميخواهي منهم شب در خانه ام نمانم خواب راحت نكنم ، جلو روزنامه نويس حرف ميشود زد ، عجب از عقل تو ، اينها خودشان از همه جا خبر دارند يعني نميدانند كه اين دوز و كلكها را بتوسط نايب السلطنه و سعداالدوله و مجلل السلطان و اقبال الدوله و مختار الدوله و امير بهادر و سلطانعلي خان و محمد حسنخان پسرش كه اگر انگشتش را در دريا بزند خون ميشود و مفاخر الدوله چيدند ، و مقتدر نظام وحاج معصوم و صنيع حضرت را لوطيانه بسبيل مردانه آن كسي كه خودت ميشناسي قسم دادند كه پول بگيرند و جانا و مالا در انهدام مجلس بكوشند و مشروطه خواهان را بكشند اينها خودشان روز شنبه 6 ذيقعده در خيابان چراغ گاز بودند و صنيع حضرت و مقتدر نظام را مثل « كورپاتكين » و « استاسل » ديدند كه پيشاپيش بچهاي چال ميدن و سنگلج و شغال آباد وغيره از دو سمت با نظام بطرف مجلس رفتند و اگر بملاحظه جمعيت هواخواهان مشروطه نبود همانروز دست بكار ميشدند .

ادامه دارد
نظرات (0)

Post a Comment

منو
لیست دوستان
امکانات
لینکها در صفحه جدید
تشکر


کليه حقوق محفوظ است