شاهكار هاي نثر فارسي معاصر - 26
اقتباس از صور اسرافيل – قسمت دوم

مگر روز يكشنبه بچشم خودشان نديدند كه بچه مچه هاي طهرون حمله بمجلس آوردند و تير « رولور» به « طابلو» و سر در بهارستان خالي كردند ، و تا چند نفر مشروطه طلب با ششلول و تفنگ آنها را تعاقب كرد از آنجا بمدرسه علميه رفته و معلمها و اطفال صغير مسلمان را ميخواستند بكشند ، و بعد در توپخانه جمع شده و با ذكر «ما مشروطه نميخواهيم » سيد محمد يزدي و سيد علي آقا و شيخ فضل الله و عاملي و رستم آبادي و سيد محمد تفرشي و حج ميرزا ابوطالب زنجاني و نقيب السادات و پسرش و اكبر شاه و حاج ميزرا لطف الله روضه خوان و سلطان العلما و جمعي ديگر از سيد و آخوند را كه قبل از وقت اسمهاشان را در دفتر اين «تياتر » تماشايي خوانده بودند در زير چادر ها و بالاخانه هاي توپخانه حاضر نمودند و اسكناسهاي روس و پلو هاي چرب پر ادويه و قرابه هاي عرق محله همه را گرم كرد و در آن چند روز بقول خودشان ميخواستند خاك مجلس را بتوبره كنند. مگر قاطرچي ها و مهتر ها و ساربانها و قورخانه چيها و زنبور گچي ها و توپچيهاي همداني و همه كتو گريختها و پا ردم ساييد ها و قمار بازهاي خرابه ها و پشت بامهاي بازار و كاروانسراهاي طهران را نديديد كه بزور تفنگهاي « ورندل» و ششلولهاي نو كه از ذخيره مخصوص بآنها داده شده بود عبا و كلاه و پول و ساعت براي كسي باقي نگذاشتند و دكاكين كسبه بيچاره را چاپيدند ، و هر مسلماني را كه با كلاه كوتاه و « پالطو » ديدند بگناه اينكه از هواخواهان مجلس است با كارد و قمه قطعه قطعه كردند ، و ميرزا عنايت بيچاره را براي اينكه گفته بود مشروطه خواهان مسلمانند و عدالت ميخواهند كشتند و بعد از مثله كردن جسدش را مثل لش گوسفند يكروز و يك شب بدرخت توي ميدان مشق آويختند . اينها مگر اطلاع نداشتند كه وراميني ها را كه اقبال الدوله براي اينكه كمك خواسته بود با شيخ محمود و حاج حسنخان « قرچكي » و حاجي ميرزا علي اكبر خان عرب و حاجي حسين خان و آقا محمد صادق دولابي و حاجي محمد عليخان كلانتر سواره و پياده وارد توپخانه شدند و نشنيده ايد حاجي حسنخان فرياد ميكرد كه مجلس را خراب ميكنم و قاليهاي آنجا را ميدهم پالان الاغهاي ورامين كنند. آيا نشنيده اند كه يك عصاي مرصع بشيخ محمود دادند . آيا خبر ندارند كه سيد هاشم سمسار و علي چراغ و اكبر بلند و علي خدا داد و علي حاج معصوم و عباس كچل و آقا خان نايب اصطبل و حسين عابدين عرب و حاجي محمد علي قصاب و نادعلي قصاب و حاجي صفر قصاب و سيد قهوه چي قهوه خانه فكلي ها همه كيا بيا و گارچاق كن توپخانه بودند ومعركه را گرم مي كردند .
مگر اينها خودشان راپورت چي در مدرسه مروي نداشتند كه بدانند از چلو و خورش هاي پر زعفران آنجا گربه هاي مدرسه هم مست بودند و زيادي شام و ناهار آنها بازار مرغ فروشها را رنگين كرده بود ولي براي گول زدن ساده لوحان و حمقاء بسرداري گوهر خماري معروف كه يكعمر در افواج خدمت كرده و عاسيه سي چهل نفر زن و دختر را با چارقد هاي سبز دستورالعمل داده بودند كه روي جزوه قرآن نان بگذارند و در انظار مردم گريه كنان بجهت شكمهاي تخمه كرده آنها بمدرسه بياورند .
مگر اينها اهل طهرون نيستند و آب انبار بآن بزرگي جنب مدرسه مروي را نديده اند كه باندازه درياچه ساوه آب دارد ولي بتعليمات مخصوص سقاها كه از خارج ميخواستند آب بمدرسه بياورند يكي دو نفر سرباز بدستور العملي كه داشتند خيك سقا ها را پاره ميكردند . هر حرفي را كه همه جا نمي شود زد مگر تو خودت همه روزه با من بمدرسه نميآمدي و نمي ديديدي كه حضرات بعوض آب « ليموناد قازان » و « سيفون » ميخوردند؟
يعني ميتوان راستي راستي باور كرد كه اهل طهرون نفهميدند كه باين حيله ها و تزوير هاي واضح و آشكار بعد از آنهمه قتل و غارت كه بامر آنها شد ميخواستند لباس مظلوميت بپوشند ؟ اگر مردم طهرون واقع اين همه بي اطلاع و زود باور باشند بايد يك فاتحه براي همشان خواند و ديگر هيچ اميدوار ازشان نشد ، ولي من هرچه فكر ميكنم ميبينم اينطور ها كه من خيال كرده ام نيست .
اين مردم باندازه اي پشت و روي هر كار را مي بينند كه خبط نميكنند ، و از زيادي خوش و زرنگي مو را از ماست ميكشند ، و دشمن و دوست خودشان را ميشناسند ، و تا بحال بي گدار بآب نزده اند .
همه اين مطالبي را كه گفتم اينها مي دانند ولي دو مطلب را نميدانند آنرا هم ميگويم . يكيش اين است كه همان روزهاي اول توپخانه « بقال اوغلي » مروف را ديم كه با غداره لخت هر كس را ميشناخت كه مشروطه خواه است عقب ميكرد و كم مانده بو كه يكي دو نفر را زخم بزند . ديگر اينكه يكروز از همان روز ها ديدم يكدسته از داشهاي توپخانه از خيابان ناصر بر ميگردند و « اكبر بلند » آقا سيد باقر روضه خوان را مثل يك بچه كوچولو روي دوشش سوار كرده و با پسر ها و قوم خويش هاش آمدند زير چادر ها ، يواشكي از پسرش پرسيدم رنده اين چه بازي است گفت وا لله بالله ما تقصير نداريم ميخواستيم برويم مجلس در بازار بر خورديم بحضرات بزور خواستند ما را بتوپخانه بياورند پدرم هر چه التماس كرد ول نكردند آخر گفت من ناخوشم راه نميتوانم برم الاغ يكنفر حاجي را بزور گرفتند و او را سوار كردند و صاحب خر عقب سر فرياد ميكرد خرم را بدهيد پدرم پياده شد بعد اكبر بلند او را بدوش خود سوار كرد، چون در تعزيه همين اكبر تو پوست شير ميرود داشها آنروز آقا سيد باقر را ملقب به « شير سوار » كردند .
ادامه دارد
نظرات (0)

Post a Comment

منو
لیست دوستان
امکانات
لینکها در صفحه جدید
تشکر


کليه حقوق محفوظ است