رؤياي كمبوجيه – 7
لز
طالبوف
لوح اول
اي ديو جان ، در مركز فضاي قدمت محروسه الوهيت خود ، پرتو متحركي ابر مانند آفريدم ، كه از شدت حركت بامر من ، گاهي جز وي از خود متجزا نموده بفضا مي افكند .
همان متجزا نيز متحرك ميشد ، كرويت ميگرفت ، تا فضاي وسيع از آلات متحركه پر گرديد .
از حركت كليه آنها قوه اي بنام « ابيپر» يا روح الارواح توليد نمودم، كه خلل و فرج كاينات و بعد فضا مخلا نماند ، و رابطه جذب و دفع آنها را كه بهم نخورند ، از هم در نروند ، و از مدار خود منحرف نشوند، اسباب استقامت و اعتدال باشد . از حركت روح الارواح توليد نور و حرارت نمودم ، و آنها را بتربيت كاينات مأمور فرمودم ، ترتيب تربيت را بمراكز بي شمار تقسيم داشتم ، اسم مركز را شمس ، و مركز اول را شمس الشموس نهادم . بهر يك از شموس مساحت مخصوص در فضا معين كردم، براي آن ها سيارات و سيارات را اقمار قرار دادم ، كه اقمار دور سيارات و سيارات بدور شموس و شموس بدور مركز حقيقي يا شمس الشموس بگردد تا ازين گردش منظم و مستقيم همه جزو لايتجزاي كائنات بالسويه سهمي در توليد قوا و حفظ كليه وجود داشته باشد . زمين مسكن بني آدم را يكي از سيارات كوچك شموس مرئي تو نمودم ، كره قمر را همراه لاينفك او قرار دادم كه در پنجاه هزار فرسخ مسافت بدور زمين بگردد، تا شبها روشني آفتاب باراضي مظلمه وسيله اقباس بشود ، و اسباب سهولت معاش باشد .
بعد از آن كرات متحركه را بتوليد مواد گاز ، و ترتيب مايعي و سيالي ، و قبول صور و انجماد امر نمودم ، تا تكميل جسد كليه ماسوا از هيولاي سيصد و شست و سه عنصر بسيط دوره گازي و مايعي و انجماد حاصل گردد ، و حدوث قدمت را آيت واجب تعريف خويش و هدايت ممكنات نمايم .
و بعد از تشكيل طبقات منجمده كرات ، حرارت محبوس داخل آنها را امر تزلزل دادم ، تا از ناف بسطوح خويش بقوه و ولكاني ( معربش هلكان است ) جبال مرفوعه براندازند ، و سلاسل معادن بر افرازند ، و از صعود بخار گرم بفضاي بارد توليد مياه وافره نموده ، فرج مخلاي خود را پر كنند ، و آنها را بخار ناميدم ، تا تعديل هواي نسيم ، و سير سفاين و نزول امطار در خور اقتضاي مخلوق استقرار يابد . اي ديوجان اين تشريح عالم خلقت را بزباني كه تو بفهمي مي گويم ، و بخطي كه تو آشنا هستي مي نويسم .
لوح دوم
بعد از آنكه زمين مسكن تو با ساير افلاك تكوين خود را تكميل نمود ، قوه انبات بر او دادم ، هواي نسيمي بدور او پيچيدم ، فصول اربعه او را مقرر داشتم ، در هواي نسيم تشكيل برف و تگرك و تموج خلق كردم . آن وقت كره زمين را مثل سايرين استقلال دادم كه در مدار خود بگردد ، هرچه دارد بخود بدهد و از خود بگيرد ، و مستعد تعيش حيوان بشود ، در اين دوره آدم را از خاك خالق كردم ، شرف و تكريم دادم ، تعليم اسما نمودم ، و صراط المستقيم قوانين خلقت را باو نشان دادم ، و سزاي مسئوليت تمرد احكام مرا در خود او قرار دادم . در فضاي قدرت خود پستي و بلندي و جهات نيافريدم ، زمان و مكان خلق نكردم ، همه اين ها در موجوداتست نه در وجود . حركت بشري توليد زمان و مكان و جهات ميكند ، اگر متحرك نباشد همه آن ها معدومست . هرجه مخلوقست حادثست و متغير ، مگر قوانين من كه تقديرات است و واجب و قديم .
لوح سوم
اي ديو جان ، از قانون تركيب عناصر هيولاي كاينات را استعداد استحاله يعني ايجاد صور و اجساد ديگر دادم ، و او را اساس تغيير و حدوث نمودم، تا جسد كبير موجودات هر لمحه بواسطه همان قانون استحاله تغيير يابد ، يعني چيزي از يكي بكاهد و بديگري بيفزايد و اسم او را علم كيميا نهادم.
قوانين خلقت را علم خود قرار دادم ، موجودات را مظاهر آن نمودم ، اسرار وجود را از احصاء بشري مخفي داشتم ، و آنچه خواستم بدانند در قلوب رجال خويش نگاشتم ، و انكشاف اكثر آن ها را در اعصار آينده وعده گذاشتم.
مطلع انوار معلومات را افق مخصوص و شرق معين نيافريدم ، زيرا در كاينات نقطه اي نيست كه مطلع انوار معلومات يا مظهر آيات نباشد . اي ديوجان همه كائنات را منور آفريدم ، آنچه بر ابناي بشر تاريك مينمايد پرده چشم اوست نه ظلمت اجساد ، و هرچه بني آدم ميبيند تجليات منعكسه اجسادست ، نه عين اجساد.
در هواي نسيمي محاط افلاك ذرات حامل اصوات خالق كردم كه اصوات را حفظ كند و حمل نمايد ، و ذرات حامل نور آفريدم كه پرتو الوان سبعه را بنبات و جماد تلقسح نمايد ، و صور متباينه را اسباب تشخيص گردد.
كليه موجودات دفتريست كه در صفحات او سير هر لمحه ذرات از قدم بحدوث و از غيبت بشهود ثبت مي شود ، و هرچه ثبت شد محو او محال است ، زيرا كه او را لوح محفوظ ناميده ايم .
لوح چهارم
اي ديوجان ، بندگان از من چنان مي ترسند كه از سلاطين جبار مي ترسند . گمان مي كنند كه من بر آنها غضب ميكنم، وسعت رحمت مرا نمي بينند، نعمت حيات و وقت و نشاء فيض و قسمت خود را نمي فهمند كه من بآن ها عطا فرموده ام . در خلقت چيز بد نيافريدم كه بمن بد نمايد ، خوب و بد در ميان انسان ، و نسبت بوجود ايشان است ، نه نسبت بغني سبحان . عبادت را بمن از بيم غضب ميكنند يا طمع جنت ، نه از روي محبت و استحقاق من بعبادت . بني آدم غضب را خود بخود دعوت ميكند ، هر وقت از صراط مستقيم انحراف نمود مغضوب ميشود . زياد ميخورد مريض ميگردد محتاج طبيب و تلخي دوا ميشود، ولع ميكند ضعف مغز و بدن از عمر او ميكاهد ، اينها همه غضبيست كه خود ميكند و از من مي بيند . اگر بني آدم گمراه نباشد ، نيك و بد را در نفس عمل ميشناسد نه در خوف سزا و طمع جزا ، شكر را در رضاي من از خود ميداند ، نه در رضاي او از من ،معني عبادت را در معرفت نفس و محبت نوع مي فهمد ، نه در عادت بي حضور وكلمات نو ظهور، خفت و ثقل گفتار و كردار خود را در ميزان وجدان خود مي سنجد نه در تصديق و تكذيب اين و آن .
لوح پنجم
اگر ناشرين اديان مبعوثين من هستند ، پس همه حق گويند و طريقه واحده مي پويند . و اگر ديگران با عناوين مختلفه خدا مي خواهند و خالق ميجويند ، چون جز من خداي ديگر و خالق مكرر نيست ، البته مقصود و مرجع توجه آنها باز منم.
اي ديوجان وحدت الله را ذرات كاينات گواه است ، زيرا كه موجودات مركب از ذرات است ، و هر ذره اي في حده هم واحد و هم حامل وحدت مي باشد .
پس ذره اي در كائنات نيست كه منكر خود يا منكر وحدت من گردد، و اگر منكري پيدا شد همان وجود او اقرار اوست .
لوح ششم
هر كس بگويد از حكمت سؤال نيست گمراه است ، آنچه قابل سؤال نيست حكمت نباشد . بايد اعمال حكيم را كاوش نمود ، و اسرار او را پيدا كرد و حالي شد ، و گرنه تعبد و تقليد كورانه انسان را در تاريكي جهل و طلمت عصبيت گمراه ميكند .
اگر ميخواهي بداني كه موجودات چگونه بهم محتاجند ، و استفناي عالم تجريد از انها چطور سلب شده ، و مجبور استعانت يك ديگر ميباشند ، ببين دانه اگر آب و خاك و حرارت و نور نباشد نمي رويد ، خاك و آب و حرارت بي تخم نه برگ آورد و نه بار ميدهد ، آب اگر خاك نباشد دانه را مي پوساند و فاسد ميكند ، حرارت بي آب همه را مي خشكاند و مي سوزاند و معدوم مي نمايد .
اگر انسان و حيوان تنفس نمي كرد ذغال نمي بود ، اگر ذغال نبود ساقه و شاخه درخت و نباتات ديگر نميشد ، اگر نبات نبود انسان نميتوانست زندگي نمايد ، زيرا كه تنفس نبات توليد حموضت مينمايد ، و باعث حيات آفتابيست و اگر بپيمائي مي بيني كه آن ذره همه كايناتست. همه موجودات متحرك است ، اگر ساكن بود تغيير نمي يافت ، اگر تغيير نمي يافت حادث نميشد ، و اگر حادث نبودي بايست قديم بشود ، و بديهي است كه نيست .
لوح هفتم
اجساد موجودات را جسد كبير مغناطيسي خلق كردم ، كه همه اجسام بزرگ كوچك را جذب كند و بخود بچسباند . در اجساد كوچك قوه اي آفريدم كه در مقابل جذب اجساد بزرگ دفاع نمايد ، و مقياس شدت و ضعف جذب و دفع انها را ، مربع مسافت قرب و بعد خود اجسام قرار دادم . فضلات آب روي زمين را بحرارت افتاب امر بتبخير نمودم ، و ذرات سياه خشكيده با ابخره مايي را بهواي نسيمي سپردم ، كه هنگام اقتضا بصورت نم و باران باراضي بريزد و در صعود ابخره مايي بهوا توليد برق را تعبيه نمودم تا هوا را خرق نمايد و بنزول باران مستعد بكند و در آينده تحصيل قوه برقيه را كه در جميع اجسام توليد و حمل او تعبيه شده بعلماي عهد دست آموز مي كنم كه از آن بقوه پرتو برافروزند ، صدا و اقوال و الحان را بهزاران فرسخ تبليغ نمايند ، و بني آدم را در سرعت سير و سفر و تهيه ماحضر ، تسهيلات بزرگ فراهم آورند .
لوح هشتم
انسان را چهار گونه آفريدم : سفيد ، سياه ، سرخ و زرد. لغات و السنه آنها را مختلف نموم ، طبايع آنها را تباين دادم ، در طبق هواي مسكن آنها لباس و غذا مهيا كردم ، ايشان را اقوام و ملل منشعب ساختم . هر چه تكثير بني آدم و امتداد ايام بر احتياج و محذورات آنها بر افزود ، بدفع و رفع و تكميل معيشت معلمين اولوالعزم برايشان گماشتم . نمي بيني باولاغ و اسب و شتر بار بستند ، بعد باراده نشستند ؟
در آينده قانون طيران را بآنها تعليم ميكنم و سرعت طي الارضي را نشان ميدهم . اينها آنوقت ميشود كه ابناي بشر معني وقت و مسعودي نشأ فيض را مي فهمند ، از حيات خود مستفيذ ميشوند ، اتحاد ماهيت خودشان را اعتراف نمايند ، بني نوع خود را مخلوق يك خالق و مأمور يك آمر واحد مي دانند .
اختلاف صوري باتحاد معنوي تبديل گردد، هر كس صلاح خود را در صلاح غير داند ، و محبت ديگري را محبت خود شناسد ، بساط مدنيت چيده شود ، و رياست عدل و صدق استقرار يابد ، قضاوت و اقامه شهود لازم نگردد ، و نقض اقوال و عهود از كسي سر نزند .
حسين اين حكايت خوش را با نطق فصيح و بيان دلكش تقرير نمود ، ما را چنان مشغول كرد ندانستيم دو فرسخ راه را چگونه پيموديم . بكنار دره رسيديم ...