رؤياي كمبوجيه - 5
از
طالبوف
سيفون عرض همه را چنان كنم كه امر فرمايي ، ولي دو استدعاي مرا قبول كن . كمبيز گفت ميكنم.
سيفون گفت استدعاي اول من اينست كه فردا «بهمن يار » را در سلام جانشين خود قرار بده ، مرا با خود ببر كه بودن من در ركاب صلاح است . بهمن يار از ساير امرا رشيد و امين است ، حفظ ملك را در غياب پادشاه بخوبي ميتواند و از عهده بر آيد . دوم امشب پاسي از شب گذشته مرا احضار بفرما تا بيايم و عرض خود را بكنم .
سيفون مرخص شد ، از مرحمت پادشاه مشعوف بخانه خويش آمد. زن سيفون پرتو نياز كه در جمال و كمال معروف و بي نظير بود با زينت تمام و آرايش كامل منتظر ورود شوهر مهربان خود، تا صداي سيفونرا شنيد باستقبالش دويد ، بر آغوش خود كشيد ، از اوضاع دربار و حركت پادشاه احوال پرسيد .
سيفون گفت محبوب من اوضاع دربار خوب ، مرحمت كمبيز بمن صد بار از سابق بيشترست . ميخواست مرا جانشين نمايد خود قبول نكردم، بهمن يار جاي من ميماند من در ركاب همايوني ملازم خواهم بود ، با تو ميخواهم وداع آخرين را بكنم ، و رابطه محبت چندين ساله را قطع نمايم . پرتو نياز گفت فرقت تو بمن كافي است ، ديگر بآتش وداع آخر و قطع رابطه ام چرا ميسوزي؟ من مگر بي ميمانم! همراه تو مي آيم و هزار باديه با تو مي پيمايم .
سيفون گفت بصور اعظم قسم كه محبت تو اساس زندگاني من بود، اگر ميتوانستم يك لمحه حدقه بلوري چشم خود را جز جلب و انطباع انوار منعكسه جمال زيباي تو بهيچ نقطه ديگر معطوف نميداشتم، و بهيچ سو و منظر نمي گماشتم .
هر كس در عالم حيات بالطبع و الخلقه جاذب و مجذوب است ، جز من كه از تسخير و غلبه عشق تو چون صورت بي جان ، از وجود خود در گمان ، و از شدت مجذوبي جزو بي نشان بودم . اي كاش دهقان جهان تخم عشق را در مزرعه وجود بشري نكشتي ، يا مكون حقيق ماده محبت را در هيولاي انساني نسرشتي ، آنوقت گردون ورق عداوت را در نوشتي و آدم بهشتي مقيم خاك نگشتي.
اگر نه مهر تو پريوش ، اهرمن چشم مرا نميدوخت بر آتش خيانت ولي نعمتم نميسوخت .
پرتو نياز گفت اي گران تر از جان من ، ارغنون شكوه مينوازي ، يقين از پرتو نيازت بي نيازي ، و عشق و محبت را بهانه ميسازي . اگر من تو را بمعاونت ملكه تحريض مينمودم ، هواي اقتدار و سعادت آينده تو را مي پختم ، انتقال تاج و تخت كل آسيا را نتيجه اقدامات تو ميدانستم . مگر سلاطين عالم را طغراي سلطاني از آسمان نازل شده ، مگر خداي بزرگ صد سايه بي وجود دارد ، مگر از تاريخ نميداني كه مؤسس آنها چپاول چي، آشوب انگيز ، و دلير ، و يا رجال كافي صائب الدبير بودند كه اخلاقشان هزار سال سلطنت دنيا را مالك شد ؟
اگر ميدانستم كه تو مرد جبون هستي ، و از يك تهديد پادشاه اسرار خود و ديگران را فاش ميكني ملكه را تصويب همدستي و معاونت تو نميكردم ، و اگر خود ميخواستي نميگذاشتم و مانع ميشدم . در كارهاي خطير يا بايد جان سپرد يا گوي مقصود را از ميان برد ، ازيندو يكي ناگزيرست. اگر تو باندازه عقل و تدبير خود رشادت و شجاعت نيز داشتي ، راه مقصود تو بعد از فوت ملكه بهتر باز بود پادشاه بي قريحه ميخواست با دست خود تاج و تخت را بتو بسپارد قبول نكردي، بعد از چهار ماه بر ميگردي ، دست بهمن يار زير دست خود را ميبوسي ، و سلطنت او را تصديق ميكني . كمبيز ميخواهد صدو بيست كرور مردم ايران را تغيير مذهب نمايد ، مگر اي كار سهل است ؟ خدايان بر او غضب نميكنند؟ برا ی نكبت او خداي بزرگ چنان آشوبي بر انگيزد و غوغايي بر بپا كند كه جسد مرده او در صحرا طعمه بهايم گردد. مگر تو باور نمي كني كه خيانت خدا را نتيجه جزين نيست؟
سيفون ساكت گوش ميداد، تا سخن بدينجا رسيد گفت بصور اعظم كه راست گفتي خيانت خدا را نتيجه جز مرگ نيست ، چون تو نيز خاين خدا بوده اي مرا ترغيب نقض عهد و قسم و خيانت نموده اي ، قتل تو واجب است . اين بگفت شمشير خود را كشيد حواله گردن لطيف پرتو نياز نمود سر نازنينش از يك ضربت ده قدم دور افتاد.
ادامه دارد