پاورقي صور اسرافيل شماره 27
قندرون
همه كس اين را مي داند كه ميان ما زن را باسم خودش صدا كردن عيب است ، نه همچو عيب كوچك ، خيلي هم عيب بزرگ ، واقعاً هم چه معني دارد آدم اسم زنش را ببرد؟ تا زن اولاد ندارد آدم ميگويد : اهوي !!! وقتي هم بچه دار شد اسم بچه ش را صدا مي كند مثلاً : ابول ، فاطي ، ابو ، رقي ، و غيره ، زنهم ميگويد : هان ! آن وقت آدم حرفش را ميزند ، تمام شد و رفت ، و گرنه زن را باسم صدا كردن محض غلط است .
در ماه قربان سال گذشته همچو شب جمعه اي حاجي ملا عباس بعد از چندين شب نزديك ظهر آمد خانه ، ار دم در دو دفعه سرفه كرده يكدفعه يا الله گفته صدا زد صادق ! زنش شلنگ انداز از پاي كلك «وسمه » دويد طرف دالان ، زنهاي همسايه ها هم كه دو تاشان يكتاي شليته توي حياط وسمه ميكشيدند و يكي ديگر هم توي آفتاب روسرش را شانه ميكرد دويدند توي اطاقهاشان ، تنها يكي از آنها در حيني كه حاجي ملا عباس وارد حياط شده بود پاش بهم پيچيده دمر افتاد زمين ، و « يلش»كه در نشست و برخاست ( چنانكه همه مسلمانها ديده اند ) بزور بشليته كوتاش لب بلب ميرسيد تا نزديكيهاي حجامتش بالا رفته داد زد : «واي ! خاك بسرم كنن ، مرديكه نامحرم همه جامو ديد ، واي الهي روم سيا شه ، الهي بميرم !!! » و بسرعتي هر چه تمامتر بلند شده صورتش را سفت و سخت با گوشه چارقدش گرفته چپيد توي اطاق در حالتي كه زن حاجي غش غش ميخنديد و ميگفت : «عيب نداره رقيه ، حاجي هم برادر دنيا و آخرت توست » حاجي ملا عباس دو تا ناني را كه روي بازوي راستش انداخته با يك تكه حلوا ارده اي كه توي كاغذ آبي بدست چپش گرفته بود بضعيفه داده هر دو وارد اطاق شدند ، در حالتي كه چشمهاي حاجي ملا عباس هنوز معطوف بطرف اطاق رقيه بود ( قسمت دوم بعنوان « چرند و پرند » در شماره 28 چاپ شده است . )
اين حاجي عباس از خوش نشين هاي « كند » است ، تا سال مشمشه آخري با پدر خدا بيامرزش چار واداري ميكرد ، يعني دورازرو با همان چند تا الاغي كه داشتند با همان كرايه كشي دهاتي ها امرشان ميگذشت ، وقتي كه پدرش بمرض مشمشه مرد واقعاً آشيانه اينها هم بر هم خورد ، خرهاش را فروخت آمد بطهران كاسبي كند ، چند روزي در طهران الك اسلامبولي و آتش سرخ كن و بند زير جامه ميفروخت و شبها ميامد در مسجد مدرسه يونس خان ميخوابيد ، كاسبيش هم در طهران درست نچريد يعني كه با اين خرج گزاف طهران خودش كمي شكم بآب زن بود ، مثلاً هفته اي يكروز هر طور كه شده بود بايد چلوكباب بخورد روزهاي ديگر هم دو تا سنگك و يك ديزي يكعباسي درست نميدديدش. عاقبت يكروز جمعه بعد از ظهري آمد توي آفتاب روبه مدرسه چرتي بزند ، آنجا بعضي چيز هاي نديده ديد كه بپاره اي خيالات افتاد ، ازين جهت رفت پيش يكي ازين آخوند ها از آخوند زير پاكشي كرد كه اين زني كه اينجا آمده بود عيال شما بود ؟ آخوند گفت مؤمن ما عيال ميخواهيم چكنيم اينهمه زن توي طهران ريخته ديگر عيال براي چه مان است ، عباس ديگر آنچه بايد بفهمد فهميد و حالا بدون هيچ خجالت شروع بپرسش نرخ كرد .
آخوند گفت پنج شاهي دهشاهي و اگر خيلي جوان باشد خانه پرش يكقران است ، عباس آهي كشيده گفت خوش بحال شما آخوند ها ، آخوند پرسيد چطور مگر شما منزل نداريد گفت نه گفت پول كه داري گفت ايه ، گفت بسيار خوب چون تو غريب هستي حجره من مثل منزل خودت است روز هاي جمعه و پنجشنبه يوم التعطيل ماست يائسات و بلكه گاهي هم سيبات و ابكار هم ميآيند شما هم بياييد من در خدمت گزاري شما حاضرم ، عباس بآخوند دعا گفته بعد ها هم جور آخوند را كم و بيش ميكشيد ، كم كم پول الاغها رو بته كشيدن گذاشت ، يكروز بآخوند گفت چه ميشد كه من هم طلبه ميشدم گفت كاري ندارد سواد كه داري ؟ گفت چرا يك كوره سوادي در ده بزور پدرم پيدا كرده ام ياسين و الرحمن و يسبح را خوب ميخوانم گفت بسيار خوب كافي است و فوراً يكدست لباس كهنه خودش را با يك عمامه مندرس آورده گفت قيمت اينها دو تومان است كه ببيع نسيه بتو ميفروشم هر وقت پول داشتي بده .
واقعاً عباس بعد از چند دقيقه آخوند درست و حسابي بود كه از نگاه كردن بقد و قواره خودش بسيار حظ ميكرد . عباس از فردا در درس شرح لمعه مجتهد مدرسه حاضر شد يك نصفه حجره هم با ماهي يكتومان ماهانه و دو قران و پنج شاهي پول روغن چراغ در حقش برقرار شد .
آخوند ملا عباس شش ماه بعد همه جا در دعوات عزا ، وليمه ، سال، چهله و روضه خوانيها حاضر بود، نماز وحشت هم ميخواند صوم و صلوات استيجاري و ختم قرآن هم قبول ميكرد بعد ها كه بواسطه معاشرت طلاب مخرجهاي حروف را غليظ كرده الف ها را عين و هاء هوز را حاء حطي و سين را صاد و ز را ضاد تلفظ ميكرد در مجالس عزا قاري هم ميشد .
ولي عمده ترقي آقا شيخ از وقتي شروع شد كه شنيد مجتهد مدرسه نصف موقوفات را بر خلاف وصيت واقف ميخورد و عمل بمقتضيات توليت نميكند ، ازين جهت كم كم بناي ريزه خواني و بعد عربده را گذاشت ، رفته رفته طلاب ديگر هم با شيخ همدست شدند . مجتهد ديد كه بايد سر منشأ فتنه را راضي كند و او جناب آخوند ملاعباس بود .
ازين جهت از ثلث يكي از اهل محل يك حجه سيصد توماني بآخوند داد و آخوند هم سيصد تومان را برداشته يا علي گفت. اما اين معلومست كه آخوند ملا عباس اينقدر ها بيعرضه نيست كه اقلا دو ثلث و مخارج سفرش را از حجاج بين راه تحصيل نكند ، وقتي كه آخوند از مكه برگشت درست با آن ليره هايي كه از روضه خواني هاي تجار ايراني مقيم اسلامبول و مصر تحصيل كرده بود خرج در رفته دويست و بيست و پنج تومان مايه توكل داشت .
از راه يكسره آمد بمدرسه ، اما مجتهد نصفه حجره او را در معني براي رفع شر حاجي ملاعباس و در ظاهر محض اجراي نيت وقف بكس ديگر داده بود ، هر چند قدري داد و فرياد كرد و ميتوانست هم بهر وسيله اي شده حجره را پس بگيرد ، ليكن دلش همراه نبود، براي آنكه حالا حاجي ملا عباس پولدار بود ، حالا لولهنگش آب ميگيرد ، حالا روزيست كه حاجي آقا سرش بيك باليني باشد ، خانه اي داشته باشد ، زندگي داشته باشد ، تاكي ميشود كنج مدرسه منتظر جمعه و پنجشنبه نشست ؟ باري حاجي آقا بخيال تأهل افتاد ، بهمه دوست و آشنا سپرد كه اگر باكره جميله متموله اي سراغ كردند بحاجي آقا خبر بدهند ، يكروز بقال سر گذر بحاجي آقا خبر داد كه دختر يتيمي درين گوچه هست كه پدرش تاجر بوده و هر چند كه قدري سنش كم است ليكن چون خانواده نجيبي هستند گذشته از اينكه دختره از قراري كه شنيده است خوشگل است اين وصلت بد نيست ، حاجي آقا دنبال مطلب را گرفت تا وقتي كه دختر يازده ساله را با پانصد تومان جهاز بخانه آورد، و اين دختر همان صادقي است كه در دختري اسمش فاطمه بوده و حالا باسم پسري كه از حاجي آقا دارد بصادق معروف است .
ولي غرور جواني حاجي شيخ و هفتصد تومان پول شخصي و جهيز زن حاجي آقا را بحال خود نگذاشت . حاجي آقا بعد از ده بيست روز يك زن محرمانه صيغه كرد بعد از چند ماه هم يك زن ديگر عقد نمود . سر سال باز يك زن ديگر را آب توبه سرش ريخته متعه نمود .
الان كه حاجي آقا نان و حلوا ارده را بخانه آورده چهار زن حلال خدايي دارد گذشته از لفت و ليسهائي كه در حجره هاي رفقا ميكند .
اما اين را هم بايد گفت كه حاجي دماغ سابق را ندارد . بشنگولي قديمها نيست . براي اينكه تقريباً پولها تهش بالا آمده . جهاز دختره را كم كم آب كرده و چهار پنج روز پيش هم كه از خانه بيرون ميرفت با يك الم صلوات و فحش و فحش كاري طاس حمام دختره را برده و سرش را زير آب كرده و هر چه دختره گفته است كه آخر من پيش قوم خويشهاي بابائيم آبرو دارم از تمام جيفه دنيايي اين يك طاس براي من باقي مانده حاجي آقا اعتنا نكرده كه سهل است پدر و مادر دختر را هم تا ميتوانسته جنبانده و حالا هم چنانكه گفتم چهار روز تمام است كه از خانه زندگيش خبر ندارد.