شاهكار هاي نثر فارسي معاصر – 35
اقتباس از شماره 26 صور اسرافيل

سالنامه
در همه دنيا رسم است سال كه بآخر رسيد وقايع عمده آن سال را بعضي ها در يك كتاب نوشته انتشار ميدهند . ماهم ميخواستيم وقايع عمده سال كذشته را مفصلاً بنويسم انتشار بدهيم . اما نمي دانم ديگر چطور شد كه ننوشتيم احتمال ميرود كه تقدير نشده بود.
باري حالا همان وقايع را بطور اختصار مي نويسم اگر مخالف با قانون باشد ديگر تقصير ما نيست . براي اينكه ما هم خيرو شر كرديم و هم صبر و جخد . اگر شرمي آمد نمينوشتيم اگر صبر هم ميامد نمي نوشتيم پس حالا كه هيچ كدام نيامده معلوم ميشود كه بايد بنويسيم.
خلاصه مي رويم سر مطلب، چون سال گذشته روي گوسفند ميگشت چنانكه همه اولياي درباري و پاره اي وكلا و هشت نفر از وزرا مي دانند بگوسفند ها بد نگذشت ، خورد ، خوراك ، آغل ، و چراگاه و ساير لوازم زندگيشان كوك بود ( خدا كند كه هميشه كوك باشد ما كه حسود نيستيم ) و هم درين سال اتحاد اسلامي از بابعالي بتوسط فريق پاشا بتمام نواحي ساوجبلاغ و اروميه و «مياندو آب » و سقز و بانه اعلان شده پادشاه كل مملكت آذربايجان اعليحضرت مير هاشم آقا نيز آن را تصديق نمود. و مارشال اوياماي شرق جناب وزير نظام شب 21 رمضان در مسجد سپهسالار وقتي كه ميان دو نماز مشغول خوردن پرتقال بود صداي مهيبي شنيده گفت «‌ ايواي گلوله كجام خورد » و غش كرد بمال وامال جخد يك ساعت بسحر مانده هوش آمد بعد معلوم شد كه درب مسجد را باد بهم زده و صداي پيشتاب چيزي نبوده ( اما خدا رحم كرد ه پرتقالها ترش نبود اگر نه باين هول و تكان خدا نكرده آدم افليج مي شد . )
و هم درين سال عهد نامه روس و انگليس در معني براي حفظ استقلال مملكت ايران و صورت براي تقسيم آن بسته شد و در پارلمان دولت عليه نيز مذاكرات طولاني براي ماليات چرخ بستني فروشي بعمل آمد.
و هم درين سال راه آهن حجاز خيلي پيشرفت كرده آلماني ها خود را بهواخواهي عالم اسلام معرفي نمودند و تكل گاري عباس گنجه اي در « يوز باشي چاي » شكسته عباس چوب را برداشته بجان مسافر خود حاج محمد آقاي تاجر افتاده تا مي خورد زد . حاجي آقا پرسيد آخر بي انصاف چرا مي زني گفت محض اينكه اگر مسافرمن پاك باشد تكل گاري من چرا ميشكند ( آخر بيچاره حاجي با اينكه از خودش مطمئن بود در رود بار بحمام رفته مراسم غسل را بجا آورد ) .
و هم درين سال يكفر شاگرد آشپز قونسولگري اسلامبول كه بعد ها نفت فروشي ميكرد و چند دفعه ورشكست شده باسلامبول رفته باز بتهران آمده باز باسلامبول مراجعت كرده باز بطهران برگشته و باز باسلامبول رجوع كرده آخرش از تبريز سر در آورد ( اما نفهميدم بعد چطور شد ).
و هم در اواخر همين سال ميرزا آقاي اصفهاني از تبريز انتخاب شده يا نشده ( بعضي از تبريزي ها كه ميگويند نشده ) مصمم شد كه اگر آقاسيد حسن تقي زاده بجاي نطق در مجلس قرآن هم بخواند تكذيب كند (بزرگان گفته اند خالف تشهر ، ازين راه
نشد از آن راه ).
و هم درين سال يكروز ناصر الملك خيلي براي همشاگردي خودش «لاردكرزن » فرمانفرماي هند دلش تنگ شده بدولت گفت مرخص كنيد بروم لارد كرزن را ببينم . دولت هيچي نگفت . باز ناصر الملك گفت اگر مرخص كنيد ميروم بر ميگردم. باز دولت هيچي نگفت. باز ناصر الملك گفت والله خيلي دلم براش تنگ شده دولت باز هيچي نگفت . ناصر الملك نوك ناخن شستش را بسر انگشت سبابه اش گذاشته و جلو چشم دولت نگاهداشته گفت والله دلم براي لارد كرزن اينقده شده ، دولت ديگر حوصله اش تنگ شده گفت بابا دست از يخه ام بردار ده برو ده !‌ ! ! ! گفت ميروم ، دولت يكدفعه از جا در رفته زمين و زمان جلو چشمش تيره و تار شده دستش را بپشت كمر ناصرالملك گذاشته از ارسي هولش داد توي حياط گفت يالله برو ديگر هم جلو چشمم نيا، ناصرالملك هم سرش را تكان داده گفت اگر پشت گوشت را ديدي باز مرا هم خواهي ديد.
و هم درين سال زنهاي انگليس در باب تحصيل حقوق سياسيه خود اقدامات مجدانه بعمل آورده اجتماعات بزرگ تشكيل داده قسمت عمده جرايد و نطق خطبا را مشغول خود كردند و براي حقانيت خود مقالات و كتابهاي متعدد نوشتند ، و زن ملامحمد روضه خوان يكشب در قزوين ديد كه ساعت دو شد بچه ها زياد گريه ميكنند شام ميخواهند خودش هم خوابش ميآيد مردكه مهمان شوهرش هم مثل قير بزمين چسبيده نميرود كه نميرود . ازين جهت سر يكي از بچهاش را روي زانوش گذاشته يك شپش بقدر يك لپه پيدا كرده و پاورچين پاورچين آمد دم اوطاق مردانه و انداخت توي كفش مهمان ، مهمان مثل اسپندي كه روي آتش بريزند همان وقت از جا جسته و هر چه ملا محمد اصرار كرد صبر كنيد يك قليان بكشيد نشد ، مهمان رفت و ضعيفه بفاصله دو دقيقه ديزي را خالي كرد، و باز بيوك آقاي نايب الحكومه « آستارا » شب سوم پسر دائيش بزنش گفته بود دگمه پيراهن من افتاده بدوز . ضعيفه جواب داده بود كه خوب نيست رگ و ريشه بهم وصل مي شود ، بيوك آقا گفته بود رگ و ريشه چطور بهم وصل مي شود . جواب گفته بود مرگ و مير توي ما مي افتد ، مردكه گفته بود كه اين حرفها چه چيزست بد از خدا نرسد بتو مي گويم بدوز . چه درد سر از ضعيفه انكار از مرد كه اصرار آخرش دوخته بود ، از آن روز ببعد حالا هي آدمست كه ازشان مي ميرد.
و هم درين سال حضرت اشرف پرنس صلح سفير كبير « دوكتر دو فيلوزوني » و دوكتر « آن دروا » ميرزا رضاخان دانش ارفع الدوله ( خدا بركت بده بهزار لاي گوسفند هر چه ميكشي مي آد » بموجب قاعده كل امين شجاع در كي از جزاير بحر سفيد مخفي شده تمام مسافرين ايراني اسلامبول را باسم اينكه اينها مأمور كشتن منند بظبطيه عثماني سپرد، و ميرزا علي محمد خان غفاري قونسول بادكوبه كه از جنس همين كاشي هاي بد لعاب است محض اينكه از قافله هم شهريها عقب نماند خودش را بموش مردگي زده داخل انجمن مجاهدين ايراني قفقاز گرديد و چند نفر را شناخته به « گوبر نا تور » راپرت داد همه را گير داده ( اما حيف كه انجمن هاي سري آنجا چون هر يك مركب از معدوديست و هر كس بيش از چند نفر نمي تواند بشناسد هزاران شعبه ديگر انجمن بجناب قونسول مجهول ماند ) .
و هم درين سال يكصد و پنجاه هزار تومان از بودجه سلطنتي خرج چپق بچه هاي ميدان شد ( اگر چه خود بچه ها ميگويند ثلث اين پول هم خرج ما نشد و بيشتريش بكيسه امير بهادر و سيد علي يزدي و مجلل و شيخ فضل الله رفت ) ( حسابهاشان را بريزند و بعد خبر صحيح را عرض ميكنم ).
و هم درين سال امير بهادر و قوللر اقاسي باشي در سر يك مطلب كلاهشان بهم خورده و آبشان از يك جو نرفت ، اگر چه آب قوللر آقاسي هم با رفيقش گمان نمي كنم كه از يك جو برود شاعر گويد :
« من پير و او جوان و شتر گربه قصه ايست سرد وخنك مغازله پير با جوان »
دخو
نظرات (0)

Post a Comment

منو
لیست دوستان
امکانات
لینکها در صفحه جدید
تشکر


کليه حقوق محفوظ است