شاهكار هاي نثر فارسي معاصر- 9
از دخو ( علي اكبر دهخدا )

از شماره 2 دوره اول صوراسرافيل:


مكتوب شهري

كبلائي دخو . تو قديمي ها گاهي بدرد مردم ميخوردي . مشكلي بدوستانت رو ميداد حل مي كردي . اين آخر ها كه سر و صدايي از و نبود مي گفتم بلكه تو هم ترياكي شده اي . درگوشه اطاق پاي منقل لم داده اي اما نگو كه تو ناقلاي حقه همان طور كه توي سور اسرافيل نوشته بودي يواشكي بي خبر نميدانم براي تحصيل علم كيميا و ليميا و سيميا گذاشتي در رفتي بهند . حكماً گنج نامه هم پيدا كرده اي .
در هر حال اگر سوء ظني در حق تو برده ام بايد خيلي خيلي ببخشي عذر ميخواهم . باز الحمدالله بسلامت آمدي جاي شكرش باقيست چرا كه خوب سر وقتش رسيدي . براي اينكه كارها خيل شلوق پلوق است .
خدا رفتگان همه را بيامرزد خاك براش خبر نبرد . در قاقازان ما يك ملا اينكعلي داشتيم روضه خوان خيلي شوخ بود. حالا نداشته باشد با من هم خيلي ميانه داشت وقتي كه ميخواست روضه بخواند اول يك مقدمه دور و درازي مي چيد.
هرچند بي ادبيست ميگفت مطلب اينطور خرفهم تر ميشود در مثل مناقشه نيست بنظرم ميآيد براي شما هم محض اينكه درست بمطلب پي ببريد يك مقدمه بچينم بد نيست .
در قديم الايام در دنيا يك دولت ايران بود در همسايگي ايران هم دولت يونان بود . دولت ايران آن وقت دماغش پرباد بود . از خودش خيلي راضي بود . يعني بي ادبي ميشود لولهنگش خيلي آب ميگرفت . كباده ملك الملوكي دنيا را مي كشيد .
بلي آن وقت در ايران معشوق السلطنه ، محبوب الدوله ، عزير الايأله ، خوشگل خلوت ، قشنگ حضور ، ملوس المالك نبود . در قصر هم سرسره نساخته بودند . ملاهاي آنوقت هم چماق الشريعه ، حاجب الشريعه ، پارك الشريعه نداشتند.
خلاصه آن وقت كالسكت الاسلام ، ميز و صندلي المذهب ، اسب روسي الدين وجود نداشت خوش آن روز ها واقعا كه درست عهد پادشاه وزوزك بود. مخلص كلام . يك روز دولت ايران لشكر هاي خودش را جمع كرد. يواش يواش رفت تا پشت ديوار يونان براي داخل شدن يونان يك راه بيشتر نبودكه لشكر ايران حكماً بايد از آن راه عبور كند . بلي پين اين راه هم يك كوچه آشتي كنان مسجد آقا سيد عزيز الله يعني يك راه باريك ديگر بود ولي لشكر ايران آن راه را بلد نيود . همين كه لشگر ايرا ن پشت ديوار رسيد ديد اين يوناني هاي بد ذات هفت خط با قشون جلو راه را گرفته اند. خوب حالا ايران چه خاك بسرش كند ؟ برود چطور برود . برگردد چطور برگردد . مانده سفيل و سرگردان . خدا رحمت كند شاعر را خوب گفته است . نه در غربت دلم شاد و نه رويي در وطن دارم الخ. از انجا كه بايد كارها راست بيايد يك دفعه لشگر ايران ديدند يواشكي يكنفر از آن جعفر قلي آقا ها پسر بيگلر آقاهاي قزاق يعني يكنفر غريب نواز يكنفر نوع پرست يكنفر مهمان دوست از لشكر يونان جدا شد . و همه جا پاورچين پاورچين آمد تا اردودي ايرانيها . و گفت سلام عليكم خير مقدم خوش آمديد صفا آورديد سفر بيخطر . ضمناً آهسته با انگشت شهادت آن كوچه آشتي كنان را بايرانيها نشان داد گفت ما يونانيها آنجا لشكر نداريم اگر شما از آن راه برويد ميتوايند مملكت ما را بگيريد . ايرانيها هم قبول كرده و از آن راه رفته داخل خاك يونان شدند. حالا مطلب اينجاست . راستي تا يادم نرفته اسم آن غريب نواز را هم عرض كنم . هر چند قدري بزبان ما سنگين است اما چه ميشود كرد.
اسمش « افيالتس» بود خدا لعنت كند شيطان را نميدانم چرا هر وقت من اين اسم را ميشنوم بعضي سفراي ايران يادم مي افتد . باري برويم سر مطلب. در آن وقت كه جناب چكيده غيرت نتيجه علم و سياست ، معلم مدرسه قزاق خانه جناب ميرزا عبدالرزاقخان مهندس بعد از سه ماه پياده روي نقشه جنگي راه مازندران را براي روسها كشيدند ما دوستان گفتيم چنين آدم با وجود حيف است كه لقب نداشته باشد.
بيست نفر سه شبانه روز هي نشستيم فكر كرديم كه چه لقبي براي ايشان بگيريم چيزي بعقلمان نرسيد حالا از همه بدتر خوش سليقه هم هستند . مي گويند لقبي كه براي من ميگيريد بايد بكر باشد يعني پيش از من كس ديگر نگرفته باشد.
از مستوفيها پرسيدم گفتند ديگر لقب بكر نيست . كتابهاي لغت را باز كرديم ، ديديم در زبان فارسي عربي تركي فرنگي از الف تا يا يك كلمه نيست كه اقلاً ده دفعه لقب نشده باشد. خوب حالا چه كنيم ؟ يعني خدا را خوش ميآيد اين آدم همين طور بي لقب بماند ؟
از آنجا كه كار ها بايد راست بيايد يكروز من در كمال اوقات تلخي كتاب را باز كردم در صفحه دست راست سطر اول ديدم نوشته است « آن روز ببعد يوناني ها بافيالتس خائن گفتند و خونش را هدر كردند » اي لعنت بشما يوناني ها مگر افيالتس بشما چه كرده بود كه شما او را خائن بگوييد . مگر مهمان نوازي در مذهب شما كفر بود. مگر بغريب پرستي شما اعتقاد نداشتيد ؟ !!!
خلاصه همينكه اين اسم را ديدم گفتم هيچ بهتر ازين نيست كه اين اسم را براي جناب ميرزا عبدالرزاقخان لقب بگيريم . چرا كه هم بكر بود هم ايندو نفر شباهت كامل بهم داشتند . اين غريب نواز بود او هم بود. اين مهمان پرست بود او هم بود . اين ميگفت اگر من اين كار را نمي كردم ديگري ميكرد .
او هم مي گفت تنها يك فرق در ميانه بود كه تكمه هاي سرداري افيالتس از چوب جنگلي وطن نبود . خوب نباشد . اين جزئيات قابل ملاحظه نيست .
مخلص كلام مادوستان جمع شديم يك مهماني داديم شاديها كرديم فوراً يك تلگراف هم بكاشان زديم . كه پنج شيشه گلاب قمصر و دو جعبه جوز قند زود بفرستند كه بدهيم لقب را بگيريم . در همين حيث و بيث جناب حاجي ملك التجار راه آستارا را بروسها واگذار كردند نمي دانم كدام نامرد حكايت اين لقب را هم باو گفت دو پاش را توي يك كفش كرد كه از آسمان افتاده ام اين لقب حق و مال من است . حالا چند ماه است نمي دانم چه الم سراتي راه افتاده . از يك طرف ميرزا عبدلالرزاق خان بقوه علم هندسه . از يك طرف حاجي ملك التجار بزور فصاحت و بلاغت و شعر هاي امرعالقيسر و ناصر خسرو علوي گيلاني دخو. نمي داني در چه انشر و منشري گير كرده ايم .
اگر بتواني ما را از اين بليه خلاص كني مثل آنست كه يك بنده در راه خدا آزاد كرده اي خدا انشاء الله پسر هايت را ببخشد . خدا يكروز عمرت را صد سال كند. امروز روز غيرتست ديگر خود مي داني زياده عرضي ندارم خادم با وفاي شما :
خرمگس
نظرات (0)

Post a Comment

منو
لیست دوستان
امکانات
لینکها در صفحه جدید
تشکر


کليه حقوق محفوظ است