شاهكار هاي نثر فارسي معاصر
تاريخچه اي از تكامل نثر فارسي
بيدل دهلوي اين نكته را كه مهتاب و بناگوش يار هر دو سفيد و صاف و شير را كه صاف بكنند درد و صافي از آن باقي ميماند و بناگوش يار از مهتاب هم صاف تر و سفيد ترست چنين مي پروراند:
شير انوار تجلي را چو مي كردند صاف + درد آن مهتاب و صاف آن بناگوش تو شد
نظام دست غيب شيرازي اين مطلب را كه هر كس ناتوان بشود نفسش تنگ مي شود و نيروي نفس كشيدن ندارد و هر كس كه مي خواهد از بلندي بزمين بيايد بايد از پله اي فرود بيايد و مردم مصيبت كشيده جگرشان لخت لخت ميشود و فرو ميريزد چنين ادا كرده است:
صد پله نهاديم ز لخت جگر خويش + شايد بزمين بوس لب آيد نفس ما
صائب درين زمينه كه آب اگر بسيار شد موج از سر ديوار مي گذرد و دلدار چون گل بي خاريست كه لطافت بسيار دارد مي گويد :
از كوچه اي كه آن گل بي خار بگذرد + موج لطافت از سر ديوار بگذرد
جوياي كشميري اين نكته را كه قفس مشبكست و سينة رنج كشيده لخت لخت و پاره پاره مي شود و دلداده ناله اي ميكند كه دل مردم را بدرد مي آورد و چيزي را كه بخيه بزنند ديگر آنچه در آنست بيرون نمي ايد و عاشق راز خود را فاش نمي كند و نفس سوزان مانند سوزنيست كه بخيه بكند و عاشق رنج ديده هم آرزوي گوشه نشيني و هم آرزوي چشم سرمه آلود معشوق را دارد و چيزي كه در ميان حبابست مانند آنست كه در ميان آن گرفتار شده باشد و عاشق گرفتار هم چون اسير در قفست درين غزل چنين بيان مي كند :
سينة صد چاك مانند قفس داريم ما + نالة پهلو شكافي چون جرس داريم ما
رازدار عشق را نبود مجال دم زدن + بخيه بر زخم دل از تار نفس داريم ما
عاقبت با گوشه اي از هر دو عالم ساختيم + كنج چشم سرمه آلودي هوس داريم ما
زندگاني در گرفتاريست ما را چون حباب + از قفس گوييم جويا تا نفس داريم ما
همو در غزل ديگري اين مطلب را كه سرو از خاك جمن مي رويد و مردم مستمند خاك نشين مي شوند و گل سمن كه سفيدست در برابر لاله كه داغ دارد و سرختست و برنگ جگرست مانند پنبه ايست كه بر زخم گذاشته باشند و قد دلدار مانند سروست و هرگاه كسي نزديك طاوس برسد پرواز ميكند و ميكريزد و چمن كه مانند طاوس رنگارنگست عاشق سروست و دل دلدادگان مانند آنست كه در زلف دلبر اسير باشد و اگر بر زلف شانه بزنند و مويي از آن بريزد دلهايي كه اسيرند جابجا ميشوند و بآن رسنهاي زلف بسته مي شوند بدين گونه مي سرايد :
بي سرو قدت خاك نشينند چمن ها + شد پنبة داغ جگر لاله سمن ها
آهنگ گلستان چو كند سرو تو از شوق + آيند چو طاوس بپرواز چمن ها
بر زلف مزن شانه كه محتاج نباشد + دلبستگي عاشق مسكين برسن ها
باز او اين نكته را كه سراب در ميان بيابان مانعي و حايلي ندارد و مانند كسيست كه آغوش خود را باز كرده باشد و نسيمي كه بوي كسي را مي آورد همه آنرا در آغوش مي گيرند چنين مي گويد :
نسيم امروز با بوي كه آمد رو باين وادي + كه ماند آغوش حسرت باز هر موج سرابش را
نيز او اين مطلب را كه كشتگان شهيد و آمرزيده اند و دم عيسي مرده را زنده مي كرده و تيغ معشوق هم اگر كسي را بكشد جاويدانش ميكند و بيخودي و از خود برون رفتگي و بيخود گشدگي انسان را بسر منزل تحقيق ميرساند چنين ادا كرده است:
كشتة عشق بتان زندة جاويد بود + دم عيسيست دم تيغ جفا بر سرما
اول كام بسر منزل مقصود رسيم + بيخودي در ره تحقيق بود رهبر ما
صائب از اينكه كسي گوهر را بخاك نميندازد و اينكه در روزگار نامساعد عبيبست باز كسي مانند او پيدا شه باشد چنين نتيجه مي گيرد :
كسي بخاك چو من گوهري نپندارد + بسهو از گره روزگار وا شده ام
ثابت هندي از اينكه خار را آتش ميزنند تا مانع از حركت پيادگان در صحرا بناسد و خاك سرزمن دلدار دامن گيرست و نمي گذارد كسي از آنجا بيرون برود حال خود را چنين وصف كرده است :
خار را آتش توان زد تا نگيرد دامني + من نمي دانم علاج خاك دامن گير را
غني كشميري ازينكه مردم براي آتش افروختن خاشاك گرد مي آورند و بلبل هم آشيان خود را از خاشاك مي سازد چنين نتيجه گرفته است :
جمع كردم مشت خاشاكي كه سوزم خويش را + گل كمان دارد كه بندم آشيان در گلستان
شاپور طهراني ازين مطلب كه اگر كسي بخواهد بجاي بلند برسد بايد نردبان بگذرد و اكگر نردبان را بردارند ديگر رسيدن باو ممكن نيست ناز دلدار را كه باعث غرور او شده و دست كسي بدمنش نمي رسد چنين شرح مي دهد:
بدامنت نرسد دست كس كه جلوة ناز + ترا ببام فلك برد و نردبان برداشت
همو جاي ديگر ازينكه هر كسي سخن از زنار بگويد كافرست و زلف يار را بزنار تشبيه كرده اند اين نتيجه را گرفته است :
كم كن اي شاپور از زنار زلفش گفتگوي + اين سخن ها آدمي را زود كافر مي كند
شاعر ديگري ازيكه يوسف را بچاه انداخته بودند و آبي كه از چاه ميتراود مانند آنست كه از چشمش جاري باشد اشك ريختن از چشم را در دوري دلدار چنين وصف ميكند :
بسي مشكل بود دل كندن از ياران پس از الفت + هنوز آب از غم يوسف ز چشم چاه مي آيد
شاعر ديگري لزينكه شرلب هر چه كهنه تر شود پسنديده ترست و كسي را كه همه خواستار او هستند جوانبخت ميگويد و شراب را هم دختر تاك گفته اند چنين نتيجه گرفته است :
كهنه هر چند شود بيشترش مي هواهند + دختر تاك عجب بخت جواني دارد
شاعر ديگر باز در وصف دختر تاك و اينكه باغبان بتاك آب ميدهد و شراب عقل و هوش را ميبرد چنين ميگويد :
باغبان بي جا نميريزد بپاي تاك آب + دختري دارد كه عقل و هوش از سر مي برد
محمد قلي سليم طهراني در همي زمينه كه شراب را دختر رز هم مي گوين و شراب مردم را از راه مي برد و در همسايگي او تاكستاني بوده چنين گفته است :
همچو دهقان خانه ام همساية رز بوده است + دختر همسايه مي ترسم كه از راهم برد
كليم در يك غزل ازينكه چشم دلدار خانهاي مردم را خراب ميكند و محتسب از خراب شدن مي خانه نفع مي برد و در بيت ديگر ازاينكه كتابيكه اول و آخر آن افتاده ناقصسست و از اول و آخر جهان هم كسي خبر ندارد و در بيت ديگر ازينكه دفتر را اگر بشويند آنچه در آن هست باطل مي شود و حسن دلدار رونق بهار را مي برد چنين نتيجه گرفته است :
شكر چشم تو كند محتسب شهر از آنك + هر كجا ميكده اي هست خراب افتاده است
ما ز آغاز و ز انجام جهان بي خبريم + اول و آخر اين كهنه كتاب افتاده است
دفتر حسن بهرست كه در عند توشست + جام لبريزم بدست رعشه دار افتاده ام
شاعر ديگري ازينكه شيشه را بزمين بزنند ميشكند و دل عاشقان را هم دليران ميشكنند چنين نتيجه ميگيرد :
ز يار هاي دلم هيچ گوشه پيدا نيست + كدام سنگدلم شيشه بر زمين زده است
واقف لاهوري اينكه سابقاً از استهوان شانة گوسفند پيش بيني هايي در بارة آيندة اشخاص ميكردند و سياهي گيسوي دلدار و سودايي كه باعث ديواتگي ميشود اين نتيجه را گرفته است :
مآ ل من خوا داند ولي در شانه مي بينم + كه از سوداي گيسوي كسي ديوانه خواهم شد
شاعر ديگري ازينكه زنجهاي عشق را از آسمان ميدانسته اند در شكايت از بيداد گيريهاي چشم آسمانگون معشوق ميگويد :
دل خراب مرا جور آسمان كم بو + كه چشم شوخ تو هم ، ظالم ، آسمان گون شد
در همين زمينه صائب تبريزي گفته اس :
من آن نيم كه بعمداً برند دل از من + بلاي چشم كبود تو آسماني بود
درين سبك امپرسيونيسم گاهي شاعر پاية استعاره را بجايي ميرساند كه بجاي صفت معمولي صفت دور تري را بچيزي نسبت ميدهد . مثلاً حافظ در بارة نسيم بجاي آنكه خنكي يا راحت افزايي آنرا وصف كند بوي آنرا وصف كرده و گفته است :
نسيم صبح عنبر بوست امروز + مگر يارم ره صحرا گفته ؟
شاعر ديگري فروغ ماهتاب را بجاي آنكه ببروشني وصف كند ببوي خوش وصف ميكند :
مگر از خانه بيرون آمد آن مه بي حجاب امشب ؟ + كه بوي ياسمن دارد فروغ ماهتاب امشب
عمارة مروزي شاعر معروف قرن پنجم خود را در سخن خويش پنهان كرده است و ميگويد :
اندر سخن خويش نهان خواهم گشتن + تا بر لب تو بوسه زنم چونش بخواني
ادامه دارد
نظرات (0)

Post a Comment

منو
لیست دوستان
امکانات
لینکها در صفحه جدید
تشکر


کليه حقوق محفوظ است