شاهكار هاي نثر فارسي معاصر
تاريخچه اي از تكامل نثر فارسي

اينك نمونهائي از شعراي رئاليست ايران :
رودكي در وصف بهار و مظاهر زيباي طبيعت ميگويد :
آن ابر بين كه گريد چون مرد سوگوار
و آن رعد بين كه نالد چون عاشق كئيب

خورشيد را ز ابر دمد روي گاه گاه
چونان حصاريي كه گذر دارد از رقيب

لاله ميان كشت بخندد همي ز دور
چون پنجة عروس بحنا شده خضيب* (*رنگين )

بلبل همي بخواند در شاخسار بيد
سار از درخت سرو مرو را شده مجيب* ( * جواب دهنده)
رودكي در وصف مظهر زشت و زيبا:
آن زنخدان بسيب ماند راست
اگر ازمشك خال دارد سيب
رودكي در سبك رئاليسم كامل و مظهر زشد و زيبا :
اين جهان پاك خواب كردارست
آن شناسد كه دلش بيدارست

نيكي او بجايگاه بدست
شادي او بجاي تيمارست

چه نشيني بدن جهان هموار
كه همه كار او نه هموارست

دانش او نه خوب و چهرش خوب
زشت كردار و خوب ديدارست
رودكي در مديحه ميگويد بسبك رئاليسم و مظهر زشتي :
دايم برجان او بلرزم زيراك
مادر آزادگان كم آرد فرزند

كيست بگيتي خمير ماية ادبار
آنكه باقبال او نباشد خرسند

اي ملك از حال دوستانش همي ناز
اي فلك از حال دشمنانش همي خند
فرديد الدين عطار بسبك رئاليسم و مظهر زشتي :
بنشين كه عمر رفت و دريغا بدست ماند
برخيز و رو كه بانك برآمد كه الصلا

خو كرده اند جان و تن از ير گه بهم
خواند شد هر آينه از يك دگر جدا

بگري چو ابر و زار گري و بسي گري
در ماتم جدايي اين هر دو آشنا

اول ميان خون بده اي در رحم اسير
و آخر بخاك آمده اي هور و بي نوا

از خون رسدي اول و آخر شدي بخاك
بنگر كه اولت چه بدو آخرت كجا

رويي كه ماه نو بگرفتي بنيم جو
در زير خاك زرد شود همچو كهربا

تو طفل اين جهاني و ناديده آن جهان
گهوارة تو گور و تو در رنج و در عنا

دو زنگي عظيم در آيند گرد تو
از نيكي و بدين بپرسند ماجرا

نه مادريت بر سر و نه مشفقيت يار
اي واي بر تو گر نرسد رحمت خدا

تو در ميان خاك فرو مانده و اسير
گويا زبان حال تو با حق كه ربنا

آن شيشه گلاب كه بر خويش مي زدي
برخاك تو زنند بر آرند از آن عزا

تو چون گياه خشك بريزيده زير خاك
تابنگري ز خاك تو بيرون زند گيا

تو زير خاك و بي خبران را خبر نه زانك
بر شخص تو چه ميرود از خوف و از رجا

چون مدت مديد برين كار بگذرد
جاي گذر شود سر خاكت بزير پا

خاك تو خاك بيز بغربال مي زند
باد هواي تو بر آن خاك بر ولا


بسيار چون ببيزدت و باز جويدت
نقدي نيابد از تو كند در رهت رها

تو پايمال گشته و هر ذره خاك تو
برداشته زبان كه دريغ و حسرتا

بسبك رئاليسم حافظ :
گشت بيمار كه چون چشم تو گردد نرگس
شيوة او نشدش حاصل و بيمار بماند
بسبك رئاليسم با مظهر زشتي از رفيع الدين لنباني شاعر قرن هفتم :
چون كشته ببيني ام دو لب كرده فراز
از جان تهي اين قالب پرورده بناز

بر بالينم نشين و مي گوي براز
كاي گشته ترا من و پشيمان شده باز
منوچهري بسبك رئاليسم و مظهر زشتي :
سر از البرز بر زد خرص خورشيد چون خون آلوده دردي سر ز مكمن
ادامه دارد
نظرات (0)

Post a Comment

منو
لیست دوستان
امکانات
لینکها در صفحه جدید
تشکر


کليه حقوق محفوظ است