شاهگار هاي نثر فارسي معاصر
تاريخچه اي از تكامل نثر فارسي

در سبك ناتوراليسم شاعر هميشه ميكوشد جلوة ديگري از طبيعت جز زيبائي آنرا نشان ندهد و اگر هم بخواهد زشتي ها را آشكار كند آن را آرايش ميدهد و بصورت زيبا در مي آورد ، فريدالدين عطار در موقعيكه مي خواهد نا سازگاري جهان و مرگ و گدايي را وصف بكند چنين بيان مي كند :
ببلاي جهانت دارم دوست
گرچه تو از جهان بلاي مني + تو كه جان مني بجاي مني

گر نمانم من اي صنم روزي + تو كه جان مني بجاي مني

جاودان يادشه شود عطار + گر توگوئي كه تو گداي مني

شاعر ديگري در استقبال اين غزل نماز خواندن معشوق را بسبك ناتوراليسم چنين بيان ميكند:
درنمازي و رشك مي كشدم + گرچه دانم كه با خداي مني

سعدي در همين سبك عم عشق را كه بالا ترين غمهاست و غمهاي ديگر را از ياد ميبرد چنين وصف ميكند :
غم عشق آمد و غم هاي دگر پاك ببرد + سوزني بايد كز پاي بر آرد خاري

و جاي ديگر درويشي و انگشت نمايي و ملامت را چنين آرايش مي كند :‌
غم درويش و انگشت نمايي و ملامت + هم سهلست تحمل نكنم بار جدايي

ميرزا عبدالباقي طبيب اصفهاني شاعر قرن دوازدهم محروم رفتن از نزد دلدار را بدين گونه آرايش ميدهد :
قسمتم كاش بدان كوي كشد ديگر بار + كه از آن مرحله من دل نگران بستم بار

يا تهديد بمعشوق را بدين گونه جلوه مي دهد :
مرجان دلم را كه اين مرغ وحشي + ز بامي كه برخاست مشكل نشيند

غبار همداني شاعر قرن گذشته نيستي را چنين وصف ميكند :
عنقريبست كه از ما اثري باقي نيست + شيشه بشكسته و مي ريخته و ساقي نيست
در سبك سمبوليسم درين رباعي منسوب بابوسعيد ابوالخير از پوست دايره كنايه اي براي پوست پوشي زيردستان و از حلقهايي كه بر آن آويخته است كنايه اي براي فرمان برداران و غلامان حلقه بگوش و از زدن دايره و بانك كردن آن كنايه اي براي اظهار شوق و از نزدن و خاموش ماندن آن كنايه اي براي لب فروبستن از ايراد و اعتراض آمده است :
چون دايره ما ز پوست پوشان توايم + در دايرة حلقه بگوشان توايم
گر بنوازي زجان خروشان تو ايم + ور ننوازي هم از خموشان توايم
درين رباعي حافظ آزار و بي رحمي چشم و خط معشوق را بكنايه ازينكه برگشتن عاشق محضر بسته يعني حكم داده اند باوجود اينكه خط پريشان و چشمان كه گواه اين حكم اند مست اند و خط پريشان و شهادت مست در احكام شرعي باطلست چنين وصف مي كند :
چشمان و خطت بيك ديگر بنشستند + بر قتل من دل شده محضر بستند
قاضي تو درين ميانه فتوي چه دهي + خطيست پريشان و گواهان مستند
جاي ديگر حافظ از طاق مقوس محراب كه مانند ابروي يارست كنايه اي مي گيرد كه حتي از تصور اين معني در ذهن شاعر محراب نيز بفرياد آمده است :
درنمازم خم ابروي تو در ياد آمد + حالتي رفت كه محراب بفرياد آمد
يا اينكه از شش برگ سفيد داشتن نرگس كه بشكل درمهاييست و هركه بخواهد عيش بكند درم در راه مي بكار مي برد و در بهار در كنار گل نرگس مي ميخورند چنين نتيجه ميگيرد:
رسيد موسم آن كز طرب چو نرگس مست + نهد بپاي قدح هر كه شش درم دارد .
سخاي اصفهاني از گهري كه در راه احسان بدامان كسي مي ريزند كنابه براي اشكي كه در شب هجر بر دامان مي ريزد گرفته است :
در شب هجر تو شرمندة احسانم كرد + ديده از بس گهر اشك بدامانم كرد
در سبك امپرسيونيسم صائب دستي را كه بطمع پيش كسي دراز ميكنند بپلي تشبيه كرده است و چون پل را براي اين مي بندند كه از آب بگذرند و هر كس طمع داشته باشد از آبروي خود ميگذرد چنين بيان مي كند :
دست طمع كه پيش كسان مي كني دراز + پل بسته اي كه بگذري از آبروي خويش
غني كشميري در اينكه ساقة نرگس ميان تهي و مانند قلمست و از زمين آب ميگيرد و كسي كه دندانش درد ميكند بايد باني يا قلم آب بخورد براي تشبيه چشم معشوق و رقابت نرگس با آن و صدمه ديدن ازين رقابت چنين نتيجه ميگيرد:
نرگس از چشم تو دم زد بر دهانش زد صبا + درد دندان دارد اكنون ميخورد آب از قلم
جاي ديگر از اينكه چشم را مست گفته اند و هر كس بميكده برود خوش دل بر ميگردد چنين نتيجه گرفته :
چو ميل سرمه بر آمد ز چشم جانان گفت + كه سير ميكده شويد غبار خاطر را .
شوكت بخاري از اينكه گفته اند دل مور تنگست و دهان معشوق هم تنگست و نقاش چيز كوچك را با قلم موي كوچك بايد بسازد چنين نتيجه ميگيرد :
ز ساية مژة چشم موريست قلم + چو مي كشيد مصور دهان تنگ ترا
شيداي هندي از اينه ميگويند افسونگر خاك را بو ميكند و از بوي آن ميداند كه در آن مار هست يا نه و زلف يار را هم بمار تشبيه كرده اند چنين نتيجه گرفته است :
فسو نگرداند آن خاكي كه از وي بوي مار آيد + شناسم بوي زلفت را اگر در مشك تر پيچي
ناصر علي هندي از اينكه شيشه ها را زره پوش مي كرده اند و اينكه جوش مي مانند چشمة زره است و زره برا براي جمگ ميپوسند جنگ داشتن مست را با زاهد چيني بيان ميكند :
كدامين مست را امشب سر جنگست با زاهد + كه مينا هم زجوش مي زره زير قبا دارد
كليم كاشاني از اينكه در هواي خوش مردم يكتا پيرهن ميخوابند و مردگان هم با كفن مانند آنست كه يكتا پيراهن خوابيده اند براي اينكه بگويد نيستي بهتر از هستيست چنين نتيجه ميگيرد:
خوش هواي سالمي دارد ديار نيستي + ساكنانش جمله يكتا پيرهن خوابيده اند
صائب تبريزي ازين كه كسي براي برخاستن بايد دست ديگري را بگيرد رساندن رتبة شعر خود را بر آسمان يعني بجاي بسيار بلند چنين بيان ميكند :
صائب كسي برتية شعرم نمي رسد + دست سخن گرفتم و بر آسمان شدم
باز صائب جاي ديگر اينكه در اضطراب نبض مي تپد و سينه گرم ميشود گذشتن معشوق را از صحرا و اينكه راه كوبيده در ميان صحرا بواسطة نا همواري مانند آنست كه موج ميزند و گرمست چنين بيان ميكند:
كه گذشته است ازين باديه ديگر كامروز + نبض ره مي تپد و سينة صحرا گرمست ؟
صائب اين نكته را كه هر كس شهيد بشود ديگر بانك نمي كند و شهيد نگاه معشوق پرخاشي ندارد و هر كس كه سرمه بخوردش بدهند آوازش خراب مي شود اين نتيجه را گرفته است:
از شهيدان نگاهت ناله هرگز برنخاست + گو بيا از سرمه دادند آب شمشير ترا
باز وي ازين نكته كه دلداده بي تابست و نام كسان را روي نگين مي كنند و اگر نگين را در فلاخن بگذارند و بيندازند در موقع فرود آمدن جستن مي كند و معشوق كه آسوده باشد از رنج و بي تابي عاشق خبر ندارد چنين نتيجه مي گيرد : دل آسوده اي داري مپرس از صبرو آرامم + نگين را در فلاخن مي نهد بي تابي نامم
ادامه دارد
نظرات (0)

Post a Comment

منو
لیست دوستان
امکانات
لینکها در صفحه جدید
تشکر


کليه حقوق محفوظ است