Variety is the spice of life.
تنوع ادويه زندگي است .
حكايت
يين چه
قسمت ششم
اثر پوسونگ لينگ
( نويسنده چيني)
ترجمه : عبدالله توكل
انتخاب از كتاب هفته
ئو ي عادل وقتي كه به خانة خود بارگشت از انديشه قتل دامپزشگ فارغ نيود. هنوز نتوانسته بود پرده از روي اين راز بر دارد. با خود گفت : « اگر در ساية اعتراف « سو » توانستم نگو جوان را تبرئه كنم ، با اينهمه نمي توانم گمان ببرم كه « سو » - هر گناهي كه از حيث هتك عفت كرده باشد – دست بخون پير مرد آلوده باشد ... و با وجود اين همه چيز بضرر اين شاعر عاشق پيشه شهادت مي دهد ... اين مرد خودش را به لباس نگو در آورده است تا اينكه بتواند به خوابگاه دوشيزه يي راه بيابد... و از آن گذشته اين مرد كسي است كه كفش اطلس دختر جوان را كه در كنار كشته پيدا كرده اند بزور ربوده است. »
باين ترتيب ، سراسر شب را درميان انديشه هاي خود بسر آورد.
وقتي كه صبح فرداي آنروز از خواب بيدار شد ، ناگهان فكري چون برق به ذهنش راه يافت . با مسرت و تسلاي خاطر فرياد زد :« سو » ديپلمه قاتل نيست. »
بيدرنگ بانو وانگ و « سو » ديپلمه را احضار كرد و بمهرباني از اين يكي پرسيد :
- آيا بياد داري كه كفش اطلس يين چه را در كجا گم كردي؟
متهم پس ازكاوش در حافظة خود جواب داد:
- جناب حاكم ، ديگر اين موضوع بيادم نمي آيد . اما چيزي هست كه در آن باره شك و ترديد ندارم : وقتي در خانه بانو وانگ را مي زدم كفش اطلس گم شده بود .
حاكم سپس بسوي بانو وانگ برگشت و با لحن خشني پرسيد :
- گذشه از « سو » چند عاشق ديگر داري ؟
زن جوان ترسان و لرزان جواب داد :
- هيچ عاشق ديگري ندارم .
- ممكن نيست ... زني كه براه خيانت قدم نهاده باشد نمي تواند لطف و مرحمت خود را تنها به يك شخص ارزاني بدارد.
- جناب حاكم ، با انيهمه عين حقيقت را گفتم . من نتوانستم روابط را كه با « سو » داشتم پس از ازدواج ببرم براي آنكه از ايام جواني خود او را دوست مي داشتم . و اگر چه مردي به من اظهار عشق كرده است هميشه جواب رد داده ام .
- پس نام اين مرد را بگو .
- اسم اين شخص مائوتائو است . چندين بار حرفهاي جلفي به من زده است اما من هرگز به حرفهايش جواب نداده ام . وانگهي مرد هرزه گردي است كه پيوسته از وي نفرت داشته ام.
- تو كه به شوهر خود خيانت كرده اي از كجا ناگهان در قبال مائو تائو اينهمه پرهيزگار و پاكدامن شده اي؟ باز هم چيزي را از من پنهان ميداري!
زن جوان كه از لحن سخنش صفا و صداقتي آشكار بود گفت:
- من چيزي را از تو پنهان نداشته ام . گاهي از روح زن نمي توان سر درآورد.
نجيب زاده بزرگ با وجود سختگيري خود ، بي اختيار خنده اي كرد و دوباره پرسيد:
- در غياب شوهرت آيا كسي ببهانه اي به خانه تو آمد ؟
- چرا ... مردي بنام « لي » و مردي هم بنام چائو كه اي بسا هدايائي براي من آورده اند ، بخانة من آمده اند .
- بنظرت قصد خاصي نداشته اند ؟
زن جوان و خوشگل عاقبت پيروزمندانه گفت :
- شكي نيست ... گمان مي برم كه عاشق من هستند اگر چه چيزي نگفته اند.
- و تو هداياي آندو را پذيرفته اي ؟
- آري ، جنس مرد بسيار احمق است! و بايد از اين حماقت استفاده كرد .
ادامه دارد