Do not all you can;spend not all you have;
believe not all you hear;and tell not all you know.
تمام توانت را بخرج نده ؛ همه آنچه را كه داري خرج نكن ؛
هرآنچه را كه ميشنوي باور نكن ؛ و هر آنچه را كه ميداني نگو.
حكايت
يين چه
قسمت سوم
اثر پوسونگ لينگ
( نويسنده چيني)
ترجمه : عبدالله توكل
انتخاب از كتاب هفته
صبج فرداي آنروز ، قاضي «تونگ چانگ» دستور توقيف نگو جوان را داد .
نگو در حدود نوزده سال داشت . ديپلم خود را گرفته بود و كما بيش اطمينان داشت كه در آينده اي نزديك بتواند در مسابقه ورودي دوره ليسانس پذيرفته شود. در خانواده اي پيرو كنفوسيوس بدنيا آمده بود و در سراسر شهر بعنوان اميد نسل خود شمرده مي شد و گذشته از آنكه به فكر عميق استاد راه برده بود و با آن جواني در چنين امر نادري توفيق يافته بود فلسفة كنفوسيوس را در زندگي خود بكار مي بست و اين نيز صفت بسيار گرانبها تري بود. و باز صرفنظر از آنكه از حيث اخلاق و سواد انگشت نما بود از حيث حسن و جمال نيز همتا نداشت. و از اينرو پس از مرگ زنش دختران جوان طبقة اشراف براي ازدواج با وي رقابتي داشتند.
خبر توقيف نگو در محافل علم و ادب شهر تونگ چانگ حيرتي شگرف و تعجبي و صف ناپذير ببار آورد.
در مقابل دادگاه بدنش همچنان دستخوش لرز بود.
قاضي بلحن آرامي گفت :
تو متهم به قتل دامپزشگ پين هستي. براي آنكه حكم توقيف ترا بدهم بسيار رنج بردم . جرم تو براي آن مايه تعجب شديد من شده است كه تو در سراسر شهر بسيار خوشنام بودي. چه جواب داري ؟
نگو جز چند كلمه اي كه مفهوم روشني نداشت ، چيزي نگفت. همچنان دستخوش لرز بود.
قاضي اصرار كرد :
- صلاح در آن ميبينم كه به سئوال من جواب بدهي . سكوت، جز تشديد جرم تو ، فايده اي ندارد و هرگاه همچنان سكوت كني ناگزير خواهم بود كه ترا محكوم به اعدام كنم.
مرد جوان در مقابل اين سخن بيهوش شد و چون چند لحظه اي پس از آن بهوش آمد ، يين چه را كه رنگ افسرده اش از گذشت شبي در ميان درد و پشيماني خبر مي داد و بدن رنجورش بسختي مي توانست تعادل خويش را نگهدارد ، در برابر خود يافت.
قاضي بملايمت پرسيد : - دوشيزه پين آيا اين مرد را مي شناسي؟
دختر جوان با لحن پر كينه اي ، اشك ريزان جواب داد :
- آري ، او را مي شناسم .
- كي او را ديدي ؟
- ديشب لحظه اي پيش از آنكه پدرم كشته شود. ... من او را مردي درس خوانده و خوش اخلاق مي پنداشتم و اكنون ، جناب قاضي ، از گفتنش شرم دارم كه ديوانه وار دل به عشق او داده بودم اما ديشب پنهاني به خوابگاه دخترانة من آمد و براي آنكه دامن شرف و عفت مرا آلوده سازد و بزور و خشونت توسل جست.
- آيا اطمينان داري كه اين مرد همان مردي باشد كه ديروز ديده اي؟
دختر دامپزشك بدبخت جواب داد :
- آري.
در آن لحظه نگو فرياد زد :
- نه، نه ، اين حرف دروغ است .
در اين هنگام يين چه بسوي او برگشت و چشمان خشم آلودش را بروي او دوخت .
- چندان جسارت داري كه حرف مرا تكذيب مي كني ! هرگز نمي تواني خود را از قتل پدر من مبري نشان دهي ... تو كه مرد درس خوانده اي هستي ، راستي مانند پست ترين عناصر رفتار كردي ... مگر نمي داني كه در شب تاريك ، ورود به خوابگاه دختري مخالف اصول كنفوسيوس است ؟ مگر نمي داني كه وجود قاتلي مانند تو در صف اهل علم ننگ است ؟ تو قاتل پدر من هستي ... چه كفش اطلس من كه تو دزديده بودي ، در كنار جسد او پيدا شده است ! نگو نتوانست جوابي بدهد. چه هر كس پيرو كنفوسيوس باشد ، بايد احترام دختران جوان را رعايت كند حتي اگر سر خود را از دست بدهد. پس هيچ حرفي نزد .
آنگاه قاضي با لحني آميخته به تحكم پرسيد:
- آيا اعتراف مي كني كه دامپزشك پين ، پدر اين دختر ، بدست تو كشته شده است ؟
نگو لب از لب بر نداشت .
قاضي گفت :
نگو صلاح تو در اين است كه به جرم خود اعتراف كني .
اما مرد جوان باز هم جوابي نداد.
قاضي به دستياران خود گفت كه او را تازيانه بزنند . نگو كه در زير شكنجه ها تاب نياورده بود ، با لحني كه نشانة تسليم بود به رئيس دادگاه گفت :
- دامپزشك پين را من كشته ام .
- قاضي پرسيد :
- آيا اعتراف ميكني كه شب گذشته به خوابگاه يين چه رفته اي ؟
- آري
- آيا كفش اطلس را ، در موقع جنايت ، تو در حياط بجا گذاشتي؟
- آري
- پين سالخورده را چگونه و چرا كشتي ؟
ديپلمه جوان كه آشكارا متنفر بود ، گفت :
- از جناب قاضي اجازه مي خواهم كه به همة اين سئوالها جواب ندهم . و چون مجرم شناخته شده ام چه فايده دارد كه اين سئوالهاي بيهوده را از من بكني ... از من بينوا كه بي شك حكم مرگم داده خواهد شد ... چه مي خواهي ؟
قاضي شهر از نتيجه بازپرسي خشنود شد . پس به رئيس خود فرماندار ناحية تسينان فو گزارش داد و در اين گزارش متهم را مجرم دانست .
ادامه دارد