Destroy the lion while he is yet a whelp.
شير را بايد تا توله است از بين برد .
حكايت
ادامه از قبل
صبر كن يادت بياد...
عزير نسين
( قسمت سوم )
انتخاب از كتاب هفته
حيدر بيك او را هم از خود راند.
وجود اين بابا عجب دردسري شده بود ! اگر يكي ازما ناجور در مي آمد و پول نمي گرفت ، مي توانست اسباب زحمت همة ما بشود. اگر موفق مي شديم فقط يك بار به كارش بكشيم و يا يك برگه ازش به چنگ بياريم كار درست بود: ريشش به دست ما مي افتاد و ديگر هيچ غلطي نمي توانست بكند.
يك چهار پنج روزي از ترس يارو هيچ كار نمي توانستيم بكنيم ، و درآمدمان به كلي تعطيل شد. اگر وضع به همين منوال ادامه پيدا مي كرد ، بروبچه ها دوباره شروع مي كردند به لاغر شدن. اگر آدم هميشه ، و تا آخر عمر ، لاغر و ضعيف باقي نماند ، مهم نيست ، ولي امان از آن روزي كه مزة فربهي را بچشد ! ديگر به هيچ عنواني نمي تواند لاغري و ضعف را تحمل كند . خدا نصيب گرگ بيابان نكند ...
هر حقه ئي زديم ، هر دوز و كلكي جور كرديم ، نتوانستيم حيدر بيك را از ميدان در كنيم . همه نقشه هاي ما نقش بر آب مي شد . هر روز صبح ، مثل مردة از قبر درآمده ، صداي تق تق مشمئز كنندة كفشش در سالن طنين مي انداخت و پشت ما را مي لرزاند ، و عصر هم با همين تق تق لعنتي كه گوشت تن ما را آب مي كرد از در خارج مي شد ...اصولاً آدم سرد و از خود راضي و عبوسي بود، و به هيچ كدام ما محل سگ نمي گذاشت.
يگ جور دلواپسي و ناراحتي خيال ، دامنگير همة ما شده بود : نكند كه شركت اين يارو را براي جاسوسي ما فرستاده تا از ته توي كارمان سر در بياورد . به آنها گزارش بدهد . اگر همه اش يكبار بتوانيم پولي به دستش بدهيم كار تمام است و ديگر ترسي نخواهيم داشت.
بالاخره رئيس قسمت پس از تفكر زياد به ما گفت:
«- گمون كنم يارو ميخواد حساب و كتابش از ما جدا باشد. هر چي كه مي گيره خودش بدونه و خودش ... بهتره كه يكي از ارباب رجوع را مستقيماً به سراغش بفرستيم و ببينيم چي پيش مياد.
و همين كار را هم كرديم : يعني يك مراجع سابقه دار و كار كشته را سروقتش فرستاديم. رفتن يارو همان و برگشتن همان: در حالي كه مثل گوجه فرنگي سرخ شده بود، گفت:
« - مرتيكة بي شرف بي ناموس! هر كار كردم نگرفت . آخر سري پولو تو جيبش چپوندم ، چيزي نمونده بود كه داد و فرياد راه بندازه و كار و به صورت مجلس كردن بكشونه ... تا حالا آدم به اين بد اخلاقي و بد عنقي نديده بودم.
از آن روز به بعد ، هر كدام از ما نقشة جديدي براي حريف طرح مي كرديم و به مورد اجرا مي گذاشتيم ، منتها يخ هيچ كداممان نمي گرفت . تا اينكه سر و كله آدمي به اسم جليل پيدا شد و پيشنهاد كرد :
« اگر منو توي شركتتون استخدام كنين ، كفش هاي يارو را واكس مي زنم و جلو پاش جفت ميكنم .»
گفتيم : « تو قالشو بكن ، هر چي بگي قبول داريم : استخدامت مي كنيم ، قربونتم ميريم . »
« سهم منو چند ميدين ؟»
مقدار زيادي چانه زديم ، و آخر توافق كرديم كه اگر بتواند حيدربيك را از آنجا فرار بدهد با ماهي پنجاه ليره استخدامش كنيم و از در آمد نيز به اندازة سهم رئيس دايره حق ببرد.
روزي كه مدير عامل شركت همراه دو نفر از شركاء براي رسيدگي به دفتر كار ما آمده بودند، سر و كلة جليل هم پيدا شد . ناهار را همه مان همان جا در شركت خورده بوديم و حالا داشتيم قهوه مي خورديم . حيدربيك يك گوشة سالن كز كرده بود و خيره خيره ما را تماشا مي كرد.
جليل ، رسيده و نرسيده به طرف حيدر بيك خيز برداشت و در حالي كه با صداي بلند « حيدر جان ، حيدر جان » مي گفت، او را محكم در آغوش گرفت .
حيدر بيك دست و پايش را گم كرد و با تعجب گفت :
« - شما را بجا نياوردم .
«- صبر كن جان من ، صبر كن .
«- ببخشيد ... هيچ نشناختم ...
همه سر ها به طرف آن دو چرخيد ، و همه با دقت به آنها نگاه مي كردند. جليل گفت :
« - مگه يادت رفته؟ تو آنكارا، با همديگه ، تو اون معامله ... يادت اومد ؟ مچت گير افتاده بود ... يكسال محكوم ... يادت نيومد ؟
« خير آقا ! عوضي گرفتين ...
« - صبر كن داداش ! يه خورده فكر كن ... صندوقدار بانكت كردن ... چطور يادت نمياد ؟ با پونزده هزار ليره غيبت زد ... بازم يادت نيومد؟ فكر كن !
حيدر بيك سخت از كوره در رفته از عصبانيت تا پشت گوش قرمز شده بود.
« - فكر مكر نداره ، من اصلاً تو را نمي شناسم .
« - بازم يه خورده فكر كن ، الآن يادت مياد. چه كم حافظه شدي ! يادت رفته كه عاشق اون زنيكه شده بودي ؟ ها ؟ يادت اومد ؟ بعدم براي اينكه پول و پله يي به اش برسوني ... ها ؟ يادت اومد ؟ ...
« - عوضي گرفتي برادر !
« - درست فكر كن ... عجب ! يادت نيومد؟ آخه چطور ممكنه عوضي بگيرم ؟ مگه يادت رفته موقع رشوه گرفتن پته ات رو آب افتاد و مچت را گرفتن ؟ بعدم دخترت ...
« - چي مزخرف ميگي ! كدوم دختر ؟
« - هنوز هم بجا نياوردي ؟ صبر كن ببينم : آها ، يادت اومد ؟
« - وال لا من كه هيچ چي نمي فهمم .
« - صبر كن برادر ... حيدر جون ! مگه فراموش كردي كه تو زندون چند دفعه به ملاقاتت اومدم ؟ چه قدر برات انگور و سيگار و چيز هاي ديگه آوردم ؟
« - تو دروغ ميگي ! تو داري به من دروغ مي بندي .
« - صر كن داداش ، همين الآن يادت مياد ...
حيدر بيك با عصبانيت سالن را ترك كرد .
كساني كه آنجا بودند ، هيچگدام اين حرف ها را باور نكردند، همه مي دانستند كه اين صحنه ساختگي است ، و با همة اينها ، هركدام به نحوي شروع به بدگوئي در بارة حيدربيك كردند:
« - ديدي ؟ عجب مرتيكة چموشيه !
« - چه خودشو به موش مردگي مي زد ؟
« - عجب حقه بازي است !
« - قديمي ها خوب گفتن : از اون نترس كه هاي و هو داره ، از اون بترس كه سر به تو داره ...
***
دو روز از اين قضيه گذشت . روز سوم ، عذر حيدربيك را خواستند . مردك هيچ كار ديگري نميتوانست پيدا كند . اسم جليل را توي شركت « صبركن يادت بياد » گذاشته بودند.- « صبركن يادت بياد » در شركت با ماهي پنجاه ليره پيشخدمتي ميكند، اما سهمش از درآمد هاي ديگر ، بيش از رئيس دايره است . حقش هم هست، آخر مگر او نيود كه وضع كار ما را سرو سامان داد ؟ مگر او نيود كه جلو بدبختي ما را گرفت ؟
پايان