He that deceives me once, shame fall him;if he deceives me twice shame fall me.
ننگ بركسي كه مرا يكبار اغفال كند ، اگر بار دوم هم باز اغفالم كرد ننگ بر من باد.
حكايت
صبركن يادت بياد...
از عزيز نسين
( قسمت دوم )
خلاصه ، در سايه اين تعرفه تنظيمي ، از دئيس اداره گرفته تا پيشخدمت دم در ، همه مي توانند در آمد حاصله را دقيقاً محاسبه كنند و به اصطلاح « در جريان كار ها باشند » !
پيش از آمدن من ، يكي دو نفر از همكار ها كوشش كرده بودند يك قسمت از حق وحساب دريافتي را به جيب بزنند، ولي همانطور كه از قديم گفته اند ، اتحاد منبع قدرت است ، و در سايه اين اتحاد، رفقا موفق شده بودند كه اين بي همه چيز هاي ننر و خودخواه را به هر وسيله شده از آنجا دك كنند.
قديم ها ، چندين بار از اين نادرستي ها و نارو زدن ها پيش آمده بود، ولي حالا ديگر آن جور چيز ها به كلي از بين رفته. با آن تجربه هاي تلخ ، هيچ كدام ما ديگر آن اندازه بي شعور نيستيم كه مرغ تخم طلا را بكشيم يا از دست بدهيم : در آمد ها را با كمال صداقت و صميميت مي گذاريم وسط و همان طور كه گفتم : برادروار قسمت مي كنيم .
پيش از آمدن به اين شركت ، با ماهي پانصد ليره در محل ديگري كار مي كردم. از اين پانصد ليره چشم پوشيدم و چهار هزار ليره به دوست خير خواهي باج سبيل دادم كه اين شغل ماهي دويست ليره يي را برايم دست و پا كند.
هيچ يك از كاركنان شركت ما حاضر نيستند به هيچ عنوان شغل پر درآمد خود را از دست بدهند، و دوستي كه اين فداكاري را در حق من كرد هم ، راستش ، مجبور شده بود استانبول را ترك كند و به آنكارا برود ، و تازه از من قول هم گرفته بود كه وقتي بر گشت ، كارش را به خودش واگذار كنم.
من اين كار موقتي را به چهار هزار ليره خريده بودم. البته ، دوست خيرخواه من به آنها اعماد نمي كرد، و مي ترسيد كه پس از مراجعت كارش را به اش پس ندهند و سرش بي كلاه بماند. بعلاوه چون دلش مي خواست كه خدمتي به من و كمكي به عائلة فقير بيچاره ام كرده باشد ، به همين مبلغ جزئي قناعت كرد.
پس از پرداختن بكار جديد ، تحول عظيمي در زندگي ما روي داد: بچه ها وزنم گوشت نو آوردند و همه شان گرد و قلمبه شدند. خود بنده كه چه عرض كنم ! كمر شلوار ها ديگر جواب قطر شكمم را نمي داد و لباسهاي قديمي همه از گردونه خارج شدند و ناچار لباس هاي جديدي سفارش دادم. از دور ، با يك نگاه مي شد تشخيص داد كه چه تغيير عظيمي در زندگي ما ايجاد شده ... زنم، در ظرف اي بيست سالي كه با من ازدواج كرده بيست مثقالهم چاق نشده بود، اما در ساية شغل جديد ، در هر بيست روز ، طبق يك برنامه منظم دو كيلو به وزنش اضافه مي شد و معلوم هم نبود كه اين برنامه منظم تا كي ادامه پيدا خواهد و به كجا خواهد انجاميد . در هر صورت زن بيچارة من همة عقب افتادگي هاي بيست ساله اش را با سرعت هرچه تمامتر جبران مي كرد خانة مسكوني مان نيز مثل شلوار هاي من تنگ شده بود و ديگر گنجايش ما را نداشت . بنابراين به خانه وسيع تري كوچ كرديم . دختر بزرگم كه باعث ناراحتي خيالم بود و هميشه فكر مي كردم كه نكند طفلك در خانه بماند و بترشد، روز بروز قشنگ تر شد تا حالا اين روزها كه سخت سرگرم است و دارد خودش را براي شركت در مسابقه ملكه زيبائي آماده مي كند.
دردسرتان ندهم . هرچه در بارة تغييرات زندگي خودم بگويم كم گفته ام . اصلاً نمي دانم كدام هايش را تعريف بكنم ... بله ، مثلاً حزب خودمان را هم عوض كرديم و حالا ديگر به كانديداهاي حزب طبقه خودمان راي مي دهيم ... فهم بقية تحولات ناشي از درآمد جديد را به هوش سرشار و فهم زياد خودتان واگذار مي كنم .
وضع به همين منوال ادامه داشت تا روزي كه كارمند جديدي به اسم حيدربيك را به محل كار ما فرستادند.
با آمدن او ، رشتة كار ها يك هو پاره شد ... چه كسي اين شخص را به دفتر كار ما فرستاد ، معلوم نبود . شايد هم به توصية يكي از رؤساي شركت استخدام شده بود.
در هر حال ، رئيس قسمت او را به دايرة حمل و نقل فرستاد. چهره يي عبوس و اندامي لاغر و مردني داشت و ما تصور مي كرديم يك ماه نخواهد كشيد كه او هم مثل ما چاق و چله بشود، گونه هايش گل بيندازد و خنده روي لبانش جا خوش كند .
چه تصور باطلي! اين مرد چاق نشد كه هيچ ، روز بروز هم ضعيف تر و مردني تر مي شد . وقتي كه توي سالن راه مي رفت ، صداي تق تق قدم هاي بلند و كشيده اش آدم را بياد مرده هائي مي انداخت كه از قبر در رفته باشند...
فرداي روزي كه به كار مشغول شد ، رئيس قسمت سهم او را هم تعيين كرد. پس از مدتي مذاكره و يك و دو كردن ، چون آن روز ها كسادي بود و كارو بارمان چندان رونقي نداشت ، چهل و شش ليره سهم او شد و به من مأموريت دادند كه دمش را به بينم و در جريانش بگذارم .
عصر ، نزديك هاي آخر وقت ، پيشش رفتم و به اش گفتم :
« - سلام حيدربيك.
و پول را كه توي پاكت بود، روي ميزش گذاشتم.
پرسيد: « - اين چيه ؟
گفتم : « پوله . قسمت امروز شماس.
گفت: «- قسمت چي ؟
خنديدم . چه مي توانستم بكنم؟ وقتي كه انسان حرفي براي زدن ندارد و يا دليل و علتي براي اعمال خود نميتواند بيان كند مي خندد . خيلي هم احمقانه مي خندد . من هم خنديدم .
با پشت دستش پاكت پول را پس زد و به زمين انداخت ، و با خونسردي تمام گفت :
«- من قسمت مسمت سرم نميشه ... لازم هم ندارم !
پاكت پول را از روي زمين برداشتم و با لب و لوچة آويزان برگشتم نزد رفقا . رئيس متفكرانه گفت :
« - آدم درستيه ، با پاكدامني زندگي مي كنه . كار همه مونو خراب خواهد كرد...
يكي از رفقا حرف او را بريد و گفت : «- به نظرم فكر مي كنه كه اين پول كمه ...
سهمش را بيشتر كرديم . فردا همكار ديگري پول را بر داشت و به سراغ يارو رفت و باو فهماند كه اين رويه ، خلاف اخلاق و مغاير اصول همكاري است . نبايد توقع خارج از اندازه داشته باشد و به حق ديگران تخطي كند .
ادامه دارد