سخن روز
The death of wolves is safety of the sheep
مرگ گرگ امنيت براي گوسفند است .
داستان

مرگ گاو

انتخاب از كتاب هفته

ليام اوفلاهرني
ترجمه ايرج پزشك نيا

گاهي تندو زماني آهسته در ميان علف ها چرخ ميزد. ناگهان بهمانجائي رسيد كه اندكي پيش گوساله را زائيده بود . همانجائي كه علف ها زير پاي دهقانان له شده بود و اينجا و آنجا خاك ربرش بيرون زده بود. همينطور كه زمين را بو مي كشيد ، بنقطه اي رسيد كه گوساله اش ابتدا در آنجا افتاده بود و علفهايش هنوز خيس بود. نگاه خشمناكي باطراف انداخت و بعد پوزه اش را روي زمين گذاشت ، رد بو را گرفت و از همانطرف كه گوساله را كشانده بودند براه افتاد. در كنار پرچين ايستاد و مدتي بو كشيد و سعي كرد نا مگر بفهمد كه دنبالة بو از كدام طرف مي رود . بعد به پرچين فشار سختي آورد . سنگ ها سينه اش را خراش دادند و اندكي بعد پرچين فرو ريخت و گاو با شتاب از ميان آنها گذشت و اين بار كنار پستانش هم خراشيد . اما بي توجه بدرد، جلو رفت و همچنان بو كشيد و رد گوساله را دنبال كرد.
بر سرعت خود افزود، گاهي سرش را بالا و زناني پائين مي گرفت و در اين حال سرو گردنش مانند باد تندي بود كه ناگهان دركنجي بخود پيچيده باشد . دم پرچين دوم از نو ايستاد اين بار نيز بدان فشار آورد و اين پرچين هم مثل آن ديگري پيش رويش فرو ريخت. چون خواست از قسمتي كه ريخته بود لاي دو تكه پرچين گير افتاد. زوري زد و خودش را بيرون كشيد. پهلوهايش هم زخمي شد. خون از زخمها سرازير گرديد و روي خال سفيد پهلوي چپش فروخزيد.
خود را بشتاب به تخته سنگ لبة پرتگاه رساند و چون ناگهان دريا را ديد ، از غرش موجها كه بسنگ ها مي خورد وحشتي كرد و كمي پس رفت . هوا را بو كرد و بعد وجب بوجب ترسان و لرزان جلو رفت تا بلب پرتگاه رسيد كه ديگر علفي در آنجا نروئيده بود و زير پايش جز سنگ چيزي نيود . با وحشت چرخي زد و دوباره باز گشت. مي ديد كه بوي گوساله اش همانجا تمام شده است و ديگر نمي تواند رد آنرا بگيرد و برود . هوا را هم بو كرد. اما چيزي جز بوي شور دريا بمشامش نرسيد. نالة درد ناكي سر داد و بعد بپائين سنگها نگاهي انداخت و ناگهان چشمش به گوساله اش افتاد كه روي تخته سنگهاي كنار دريا پهن شده بود.
تعره شادمانه اي در داد و بعقب رفت تا راهي براي پائين رفتن بيابد. از اينطرف بآنطرف رفت و اينجا و آنجا را بو كشيد. از لبه پرتگاه نگاهي بپائين انداخت. روي زانوانش نشست و زير سنگها را نگاه كرد و سر انجام راهي كه او را بگوساله اش برساند نيافت. دوباره بعقب بازگشت و در اين موقع بنقطه اي رسيد كه گوساله اش را از آنجا بزير پرتگاه انداخته بودند.
پاهايش را محكم روي سنگها گوفت و كوشيد تا مگر پائين رود اما قرار گاهي براي پاهاي خود نمي يافت . پرتگاه بسيار عميق بود. نزديك به سي متر.
با نگاههاي ناتوان و ساده لوحانة خويش و بي آنكه جنبشي كند بگوساله خيره شد. چند بار نعره اي كشيد . اما پاسخي نشنيد . مي ديد كه آب دريا كم كم بالا مي آيد و دور گوسله حلقه مي زند. فريادي كشيد تاگوساله را از خطر آگاه كند . اما موجها پي در پي مي آمدند . آنرا درميان مي گرفتند. گاو بينوا باز نعره اي درد داد و سرش را وحشت زده از اينسو بدانسو جنباند . انگار مي خواست موجها را با شاخهاي خود نهيب زند و بترساند و عقب بنشاند.
اما ناگهان موج بلندي بساحل خورد و هنگام بازگشته گوساله را نيز در كام خود فرو برد و رفت . و گاو نعرة دردناك و بلندي كشيد و خود را از فراز پرتگاه بزير انداخت.
نظرات (0)

Post a Comment

منو
لیست دوستان
امکانات
لینکها در صفحه جدید
تشکر


کليه حقوق محفوظ است