He dies like a beast who has done no good while he lived.
كسي كه در عمر خود كار نيكي نكرده چون حيوان وحشي ميميرد.
حكايت
يين چه
قسمت دوم
اثر پوسونگ لينگ
( نويسنده چيني)
ترجمه : عبدالله توكل
انتخاب از كتاب هفته
يين چه كه دستخوش خشم و خجلت شده بود فرياد زد : « چه مرد بد اخلاق و بي ايماني ! ... من تو را جوان شريف و ملايمي مي پنداشتم و حال آنكه در حقيقت حيوان خشني بيش نيستي. هرگاه تو حقيقتاً همان ديپلمه خوشنام بودي، بحال زار و بيماري من رحم مي نمودي. اين چه رفتار ناشايسته اي است ؟ تو كه از ايام كودكي نوشته هاي كنفوسيوس را خوانده اي چرا كاري مي كني كه مخالف تعليم او باشد. هرگاه در اين رفتار زشت خود سماجت كني جز مرگ وسيله اي براي من نخواهد بود. و اين امر نه براي تو فايده اي خواهد داشت و نه براي من ... چه هر دو تقوي و فضيلت خودمان را از كف خواهيم داد».
عاقبت مرد جوان بر سر عقل آمد . اما از يين چه خواست كه تاريخي براي ديدار آيده تعيين كند و يين چه در منتهاي وقار باو جواب داد كه اميدوار است تا روز ازدواج روي او را نبيند .
جوان با لحني آميخته به التماس و تضرع گفت :
- تا آن زمان بسيار دور است ...
- در آنصورت روزي تو را خواهم ديد كه خوب شفا يافته باشم .
جوان در منتهاي ناشكيبائي گفت :
- آيا مي توانم به قول تو اميدوار باشم ؟ آيا مي تواني يكي از چيز هاي خودت را بعنوان وثيقه به من بدهي ؟
- نه ، نمي توانم چيزي بتو بدهم .
اما ديپلمه جوان با وجود اعتراض آن دوشيزه زيبا يكي از كفشهاي اطلس گل نشان را بزور از پاي وي در آورد .
***
چند دقيقه پس از رفتن مردي كه يين چه از عشقش مي مرد و اكنون رفته رفته كينه اش را بدل مي گرفت ، هياهوي كشمكشي بسيار سخت از حياط بگوش آمد . يين چه كه از هيجان چند لحضه پيش هنوز بخود نيامده بود بسختي از جاي خود برخاست . چون به حياط رسيد جسد پدر خود را كه سرش شكافته بود ، نقش زمين ديد. بسياري از همسايگان به اين محل شوم شتافته بودند. پير مرد مدتي پيش مرده بود و كفش اطلس كه هر كسي از تعلق آن به يين چه خبر داشت ، دركنار جسد افتاده بود.
اين حادثه ، بيدرنگ ، به قضات و حكام شهر خبر داده شد . افسري كه از طرف پليس مأمور رسيدگي به اين قضيه بود پس از تحقيق كامل و دقيق به اين نتيجه رسيد كه قتلي صورت گرفته است . در سر مقتول شكاف خون آلودي ديده مي شد كه بيچون و چرا بر اثر ضربت خنجر پديد آمده بود. كاري كه براي اين افسر پليس مانده بود عبارت از تحقيق در باره انگيزه هاي جنايت بود . از اينرو بسوي يين چه كه هاي هاي مي گريست برگشت و به لحن آرامي پرسيد:
- آيا آن كفش اطلس كه در كنار جسد پيدا شده است به تو تعلق دار ؟
دختر زيبا كه از مرگ نابهنگام و ناگهاني پدر سخت غمگين و ماتمزده بود ، به صداي گرفته اي جواب داد:
- آري اين كفش مال من است .
- اين كفش چگونه از خوابگاه تو بيرون آمده ؟
دختر جوابي نداد . هاي هاي مي گريست . اين حادثه براي وي ضربه وحشت آوري بود. او كه هميشه از حيث عفت و عصمت زبانزد مردم بود ، اكنون باعث مرگ دردناك پدر خود شده بود ! در آن لحظه آرزو داشت كه بجاي پدر خود مرده باشد . اما افسر پليس دوباره با لحن قاطعي داد زد .
يين چه لحظه درازي در ترديد فرو رفت و به سئوال نماينده قانون جواب نداد. مي دانست كه وجود ضعيف و رنجورش زمان درازي در زير بار محنت جانگداز آن شب مقاومت نخواهد كرد . گمان مي برد كه يكي دو لحظه ديگر خواهد مرد و اميدوار بود كه رازش را با خود بگور ببرد... و در آن ديار ظلمت به پدر خود بپيوندد و كفاره ننگ خود را با پشيماني جاوداني بپردازد.
ناگهان هوس انتقام بر وجودش چيره آمد . مگر نگو جوان نبود كه پدر او را كشته بود؟ و چون بياد آورد كه دل به عشق قاتلي داده است ، وجودش از شدت ننگ و كينه به رعشه افتاد.
- اكنونكه مي خواهم حقيقت را بتو بگويم از شدت ننگ و شرمساري ميميرم. مي دانم كه دختر تيره روز و گمراهي هستم اما نمي خواهم چيزي از تو پنهان بدارم ... مي خواهم بگويم كه قاتل پدرم نگو ديپلة جوان است . در اين شب تاريك به خوابگاه من آمد و قصدي كه داشت شايسته جوان درس خوانده اي نبود. و چون او را از خوابگاه خود راندم و گفتم كه اگر دست از من برندارد داد خواهم زد ، پاي به فرار نهاد . كفش اطلس مرا كه دركنار جسد پدرم پيدا شد ، با خود برد. هنوز لحظه اي از خروج وي از خوابگاه من نگذشته بود كه همهمه و هياهوي كشمكشي بسيار سخت كه ميان او و پدرم در گرفته بود ، بگوشم آمد . پدرم او را متهم مي ساخت كه شرف خانوادة ما را از ميان برده است . و بسهولت پي خواهيد برد كه نگو پدرم را براي آن كشته است كه از پنجه عدالت بگريزد.
افسر تعظيمي كرد . قضيه ديگر هيچگونه راز ناگشوده اي براي او نداشت .
همين بس بود كه گزارشي به قاضي شهر بدهد تا نگو ديپلمه جوان به اتهام قتل دامپزشك دستگير و زنداني شود
ادامه دارد .