If the devil find a man idle , he will set him to work.
اگر شيطان كسي را بيكار بيابد ، او را بكار ميگيرد .
حكايت
يين چه
اثر پوسونگ لينگ
( نويسنده چيني)
ترجمه : عبدالله توكل
انتخاب از كتاب هفته
قسمت اول
اين داستان زيباي پليسي كه اكنون بزبان فارسي در مي آيد در قرن هفدهم و به قلم پوسونگ لينگ نويسنده بزرگ چيني نوشته شده است و در دنياي هنر و ادب چين گوهر درخشاني شمرده ميشود. داستان يين چه به وسيله يكي از كشيشان چين به زبان فرانسوي برگردانده شد و براي نخستين بار به سال 1942 در روزنامه سوئيسي كوريو انتشار يافت.
يين چه يگانه دختر پين دامپزشك سالخوردة شهر تونگ چانگ در ايالت شان تونگ بود و از روزي كه مادرش در گذشته بود به همة كار هاي خانه مي پرداخت.
گذشته از هوش و فراست در حسن و جمال نيز بيهمتا بود. همة آن چيز هائي را كه دختر چيني بايد فرا بگيرد، ياد گرفته بود و بخصوص خوي ملايم و نيكوئي داشت . از اينرو پدرش محبت بسياري به او يافته بود. و اگر چه آرزو داشت دختر خود را به عقد جواني در بياورد كه از حيث طبقه و مقام در اجتماع برتر از طبقة او باشد اما از جوانان طبقة اعيان و اشراف كه شغل خفت آور دامپزشكي را خوار مي شمردند، علاقه اي به خواستگاري از دختر پين ديده نمي شد و كار چنان شده بود كه يين چه در هيجدهمين بهار عمر خود هنوز شوهري نيافته بود. چه بسا در نهان مي گريست و در كنج تنهائي به بدبختي و حال زار خود كه داشت تأسف مي خورد.
نزديكترين دوستانش زن دلفريب و جواني بنام بانو وانگ بود كه مقابل خانة آنها منزل داشت و ديوانة شوخي و خنده بود . بانو وانگ اغلب بدبدن او مي آمد و ساعتهاي درازي را با هم بسر مي آوردند.
آن روز، برحسب عادت . اين دو زن جوان در كنارهم بودند. بهنگام جدائي ، يين چه دوست خود را تا در خانه بدرقه كرد . و درست در همان لحظه ، جواني از برابرشان گذشت كه بسيار زيبا بود و لباسش نشان ميداد كه گواهينامة دبيرستاني خود را گرفته است .
يين چه به محض ديدن اين جوان در انديشه فرو رفت و چشمان پر از شرم و آزرم خود را بسوي او دوخت ... ديپلمه جوان مسافتي دور شده بود اما يين چه هنوز از انديشه هاي خود بيرون نيامده بود.
بانو وانگ كه روانشناس كار آزموده اي بود ، هماندم دانست كه دوستش دل به عشق اين جوان داده است و به لحني كه آميخته به جد و استهزا بود ، گفت:
- اوه ! دوست جوانم ... از دختر زيبائي مثل تو و پسر خوشگلي مثل او جفتي بوجود مي آيد كه عالي تر از آن ديده نشده باشد و هرگاه بتواني شوهر خوشرو و آراسته اي مثل او داشته باشي ديگر حسرتي در عمر خود نخواهي داشت.
يين چه لب از جواب فروبست اما سرخ شد و بانو وانگ در دنبالة حرف خود چنين گفت:
- اين جوان را ميشناسي؟
دختر جوان با ترديد گفت :
- نه .
- اين جوان نگوتسيوچن فارغ التحصيل دبيرستان است . پدرش در گذشته است يكي از سرشناسترين ليسانسيه ها بود . من پيش از ازدواج خود با او هم محله بودم و اين است كه او را ميشناسم .
راستي در اين دنيا مردي آراسته تر و شايسته تر از او نمي توان يافت . مي بيني كه عزادار است ؟ چند ماه پيش زنش مرده است . اگر منظوري داشته باشي ، من مي توانم او را به خواستگاري از تو وادارم ...
يين چه كه دختري پر از شرم و آزرم بود نتوانست به چنين پيشنهاد گستاخانه اي جواب بدهد. اما د ر ضمير خود فريفتة اين انديشه بود.
دوستش خنده كنان از وي جدا شد .
مدت چند روز ، يين چه در انتظار خبري از جانب دوست خود بانو وانگ چشم براه بود . اما بانو وانگ بديدنش نيامد . يين چه از اين بابت بسيار غمگين بود . گاهي در دل خود مي گفت گه دوستش مجال و فرصتي براي ديدن نگو نيافته است و گاهي بيم آن داشت گه مبادا خانواده اي مانند خانوادة نگو كه از اعيان و اشراف بود به وصلت با خانواده وي تن ندهد ... باين ترتيب دقايق عمر خود را در انديشه هاي بيهوده بسر مي برد. اين چند روز بنظرش چندين قرن آمد . و عاقبت از شدت انديشه هاي سودازدة خود و احساس تلخ نوميدي و ناكامي دربستر بيماري افتاد.
بانو وانگ كه ازبيماري او خير يافته بود، بديدنش رفت و ازحالش جويا شد.
يين چه با لحني خسته و غمزده جواب داد:
- خودم نيز علت بيماريم را نمي دانم . چند روز پيش ، وقتي كه تو از من جدا شدي ، حالم چندان خوب نبود . و اكنون چنان ضعفي در خود مي بينم كه گمان مي برم عمرم بسر رسيده است .
بانو وانگ پي برد كه بيماري دوستش بيماري عشق است و بگوش يين چه گفت :
- شوهرم هنوز از سفر باز نگشته است و هنوز وسيله اي براي ارتباط با نگو جوان نيافته ام : آيا منشاء بيماري تو همين است ؟
يين چه جوابي نداد اما بانو وانگ در صورت زيباي يين چه كه ناگهان سرخ شده بود جوابي مثبت در مقابل سئوال خود بدست آورد و چنين گفت :
- جانم ، وقتي كه كار به اين مرحله رسيده باشد، چه فايده اي دارد كه بازهم زير نقابي از شرم و آزرم پنهان شوي؟ من در يكي از اين شبها معشوق جوان ترا مي خواهم . هرچه پرهيزگار باشد ، از ميعاد عشق دختري مثل تو نخواهد گريخت و شب عشق ، بيماري ترا شفا خواهد داد.
يين چه آهي از دل برآورد و گفت :
- خدايا ! ... اكنون كه كار به اينجا رسيده است ديگر عشق ديوانه وار خود را از تو پنهان نخواهم داشت . اما اين را بدان كه من دختر سست و ناداني نيستم . هرگاه راضي باشد كه باوجود اختلاف طبقه و مقام ، طبق قانون و شرع ، بامن اردواج كند ، بگو كه مطابق معمول براي خواستگاري پيش پدرم بيايد و اطمينان دارم كه بزودي شفا خواهم يافت . برعكس ، نصور هر گونه ارتباط و وصلتي كه برخلاف شرع باشد مرا از ننگ خواهد كشت.
بانو وانگ قول داد كه اين پيام آرزومندي را به نگو برساند و وقتي كه از يين چه جدا ميشد ، اظهار داشت كه وظيفه خود را هر چه نيكوتر بجاي خواهد آورد.
***
شبي كه بدنبال آن روز آمد ، پنجرة خوابگاه يين چه آرام آرام كوفته شد .
يين چه وحشت زده پرسيد :
- كه بود ؟
صدا از بيرون جواب داد:
- منم ، نگو.
يين چه از پشت پنجره گفت :
- اوه ! توئي ! ... اما در اين شب تاريك براي چه اينجا آمده اي؟
آرزوي من اين است كه تو در سراسر عمرم مال من باشي ... نه اينكه شبي با من بروز آوري ... اگر راستي عاشق من هستي بايد مرا از پدر پيرم خواستگاري كني . اما بايد بگويم كه من مرگ را از عشق حرام خوشتر مي دانم.
مرد جوان اين پيشنهاد را با كمال ميل پذيرفت اما با اينهمه خواست كه دست وي را بفشارد.
يين چه چنان دل مهرباني داشت كه نتوانست از قبول چنين خواهش بي ضرري امتناع كند و با آنكه بسيار رنجور و ناتوان بود براه افتاد و پنجره را بروي او گشود. اما جوان همينكه به خوابگاه دوشيزه قدم نهاد دختر جوان را بخشونت در بغل گرفت و به تضرع و التماس از وي خواست كه آغوش گرم و آتشين خود را از وي دريغ ندارد. دختر در صدد مقاومت بر آمد اما چندان ناتوان بود كه حتي نتوانست خود را از ميان بازوان نيرومند جوان نجات دهد . به زمين افتاد و نفسش بريد . آنگاه جوان در صدد برآمد كه او را از زمين بلند كند .
ادامه دارد