Drive your business, do not let it drive you.
ترتيب كارت را بده ، نگذار كار ترتيب تو را بدهد.
حكايت
يين چه
قسمت پنجم
اثر پوسونگ لينگ
( نويسنده چيني)
ترجمه : عبدالله توكل
انتخاب از كتاب هفته
چند روز پس از آن ، بانو وانگ به دادگاه فرمانداري خواسته شد و فرماندار ناگهان از وي پرسيد:
- دامپزشك پين را چه كسي كشته است ؟
زن جوان با تعجب جواب داد :
- جناب حاكم ، من چه مي دانم.
حاكم با لحني تهديد آميز گفت :
- يين چه همه چيز را به من گفته و اعتراف كرده است كه تنها تو مي داني قاتل چه كسي است . حقيقت را بمن بگو.
آنگاه بانو وانگ سخت از جاي خود در رفت و با خشم و تغيير فرياد زد :
- امان از اين ستمگري ! ... دختر پليد دل به عشق نگو ديپلمه داده و اين كار كه كار اوست چه ربطي به من دارد . درست است كه من بشوخي قول دادم كه ميان او و نگو جوان واسطه بشوم . اما در حقبقت اين كار را نكردم و او خودش پنهاني به عاشق خود وعده ديدار داد. من از هيچ چيز خبر ندارم .
و داستان يين چه را كه از شدت عشق بيمار شده بود ، بتفصيل بازگفت.
فرماندار يين چه را بحضور خواست و با لحني خشم آلود چنين گفت:
- تو كه مي گفتي بانو وانگ از قضيه خبر ندارد . اما بانو وانگ به من گفت كه تو او را واسطة عشق خود ساخته اي . چرا اين مطالب را از من پنهان داشتي؟
يين چه گريه كنان جواب داد :
- من خودم باعث قتل پدرم هستم و روا نمي دانم كه پاي كس ديگري بناروا به ميان آورده شود.
آنگاه ئو عادل به طرف بانو وانگ برگشت و پرسيد :
- پس از شوخي با يين چه از بيماري او با هيچكس حرف نزدي؟
- جناب حاكم ، به هيچكس چيزي نگفتم.
حاكم كه خشمگين شده بود، گفت:
- دروغ مي گوئي ... تو شوهر داري و بي شك اين داستان را به شوهر خودت گفته اي.
- اما شوهر من مدتي است كه در شهر تونگ چانگ نيست .
- اگر حقيقتاً به تقاضاي يين چه ترتيب اثر نداده باشي بي شك خواسته اي او را ريشخند كني ... و هر كس كه ديگري را ريشخند كند به هوش و فراست خود مي نازد. پس ، بي شك ، از اين قضيه براي كس ديگري حرف زده اي؟
پس از بيان اين مطلب ، حاكم به دستياران خويش دستور داد كه زن جوان را تا لحظه اي كه اعتراف نكرده باشد ، تازيانه بزنند .
بانو وانگ كه به وحشت افتاده بود، با ترديد گفت :
- در حقيقت من اين قضيه را به عاشق ديپلمة خود «سو» حكايت كردم .
- كي از اين موضوع با او حرف زدي؟
- شب همانروزي كه يين چه را در بستر بيماري ديدم .
- روز پيش از جنابت ؟
بانو وانگ وحشت زده جواب داد :
- آري ...
حاكم بيدرنگ دستور توقيف « سو » ديپلمه را داد و در همان زمان نگو را از زندان مرخص كرد و از وي خواست كه در اختيار دستگاه عدالت باشد.
چند روز پس از آن «سو» ديپلمه به شهر تسينان فو رسيد و بيدرنگ به نزد ئو عادل برده شد .
ئو ميدانست كه «سو» معاشرت زنان را خوشتر از معاشرت اهل علم و ادب مي داند. جوان بيست و پنجساله اي بود كه گرچه حسن و جمال نگو را نداشت از ملاحت و جذبه اي برخوردار بود كه در نظر زنان پسند مي افتاد. در محفل ادبا به عنوان شاعر برجسته اي شهرت داشت اما اخلاق زشتش او را از احترام و ملاحظه پيروان كنفوسيوس محروم ساخته بود.
فرماندار با لحني آميخته به تحكم پرسيد:
- دامپزشك پين را تو كشته اي ؟
گستاخانه جواب داد :
- چگونه ممكن اس كه اين كار از دست من بر آمده باشد ؟
ئو بصداي بلند گفت :
« سو » ديپلمه ، گوش بده ... مرد درس خوانده اي كه نتواند از حيث اخلاق پيرو تعاليم كنفوسيوس باشد پست ترين مردم است ، شب قتل چه ميكردي؟ و به تو اخطار مي كنم كه اگر حرف راست بزني، بنفع تو خواهد بود.
« سو » رنگ رخ از كف داد و پس از چند لحظه با لحني كه نشانة تسليم بود، گفت:
- من از ايام كودكي بانو وانگ را مي شناختم . پيش از ازدواج خود و حتي پس از ازدواج نيزمعشوقه من بود. هميشه در ساية غيبت و مسافرت پياپي شوهرش توانسته ام شبي در كنار او بروز آورم . چه شوهرش در بيشتر ايام سال براي كسب و كار به سفر مي رود ... خلاصه ، شبي كه در خانة او خفته بودم بر حسب تصادف از من پرسيد كه نگو ديپلمه را مي شناسم يا نه ... و چون گفتم كه نگو يكي از دوستان من است ، اظهار داشت كه يين چه دختر زيباي دامپزگ ديوانه وار دل به عشق نگو داده است و از من خواست كه بدوست خود بگويم كه به خواستگاري اين دختر برود. و اما من خودم نيز فريفتة زيبائي يين چه بودم . وقتي كه از قضية عشق او و نگو خبردار شدم هماندم طرحي ريختم كه در لباس نگو به خوابگاه او را بيايم. با اينهمه نگذاشتم كه بانو وانگ از طرح من آگاه شود ... براي آنكه بي دليل و بي سبب گرفتار آتش حسد مي شد . باين ترتيب شب فرداي آنروز پيش از آنكه بخانة بانو وانگ بروم از ديوار خانة دامپزشگ به حياط جستم. همينكه به حياط رسيدم پنجره خوابگاه يين چه را زدم و خود را نگو ي جوان قلم داد كردم. ابتدا مي خواستم كه اين دختر زيبا را به تصرف در آورم اما چون بسيار رنجورش ديدم دلم بحالش سوخت و با اينهمه وقتي كه از وي جدا مي شدم يكي از كفشهاي او را بردم تا اينكه ديگر نتواند از وعدة ديدار بگريزد. سپس به خانه بانو وانگ رفتم و چيزي به هيچكس نگفتم. اما صبح فرداي آنروز ديگر كفش اطلس را نيافتم و در دل خود گفتم كه بايد آن را در حياط گم كرده باشم. جناب حاكم ... اين بود كارهائي كه من در شب وقوع جنايت صورت داده ام . به عنوان اينكه نزديك بود دامن عفت دوشيزه اي پاك و پرهيزگار را آلوده سازم ، خود را گنهكار مي دانم اما چون پيرو كنفوسيوس هستم هرگزدر فكر ارتكاب قتل نبوده ام .
در صداي لرزان « سو » صفا و صداقتي بود كه از نظر ئو ي عادل پنهان نماند .
«سو » به زندان فرستاده شد .
ادامه دارد