A drowning man will catch at a straw.
غريق به پركاه هم چنك ميزند .
حكايت
يين چه
قسمت چهارم
اثر پوسونگ لينگ
( نويسنده چيني)
ترجمه : عبدالله توكل
انتخاب از كتاب هفته
و قضيه باين ترتيب بدست ئو فرماندار تسينان فو سپرده شد . ئو در ناحيه خود محبوب همة مردم بود براي آنكه سخت شيفته عدالت بود و ظلم را در سرزمين زير فرمان خود مانند سيل و گرسنگي آفتي وحشت بار مي شمرد . هرگز در دورة حكومت خود متهمي را كه گناهش بدلايل فسخ ناپذيري روشن نشده بود ، بچوبة دار نفرستاده بود. از خون دهشت داشت و از مجازات اعدام اجتناب مي كرد. سكنة ناحيه را مثل اطفال خود دوست مي داشت و از اينرو خطا نبود كه بزبان مردم ناحيه « ئو آسماني » يا « ئو عادل» خوانده مي شد .
ئو از اين قضيه كه بنظر قاضي شهر خاتمه يافته بود ، به حيرت افتاد و بيدرنگ به مطالعه متن پرونده پرداخت و به نيروي احساس و مطالعه دريافت كه ممكن نيست جوان درس خوانده با آنهمه خونسردي دست به قتل زده باشد. نام نيك متهم بارها بگوشش خورده بود. پس بر آن شد كه به همه چيز از نو رسيدگي كند.
يين چه را بفرمانداري خواست . و چون دوشيزه افسرده را كه بر اثر حوادث جند روز پيش بيمار شده بود ، در برابر خود ديد با لحني پدرانه گفت :
- بسيار متأسفم كه تو را با اين حال خراب به اينجا احضار كرده ام . با اينهمه پاي مرگ و زندگي مردي در ميان است كه چه بسا ممكن است بيگناه باشد. من در اين نكته با تو همداستانم كه بايد انتقام پدرت گرفته شود . از اينرو كوشش خواهم كرد كه مجرم حقيقي را پيدا كنم و كيفر بدهم. و اكنون به عنوان مقدمه بگو ببينم كه راستي به عشق نگو گرفتار بوده اي يا نه ؟
يين چه در منتهاي حجب و حيا جواب داد :
- آري ، جناب فرماندار.
- و وقتي كه براي نخستين بار او را ديدي ، هيچكس با تو نبود ؟
- هيچكس با من نبود .
- به چه وسيله اي او را از عشق خود آگاه كردي؟
- نمي دانم . نگو به ابتكار خودش آمد .
فرماندار ئو ديپلمة جوان را « زنجير بدست » نزد خود خواست و ديد كه بسيار ضعيف شده است . در قيافه جوان صفا و صداقتي پديدار بود . ئو ازعلاقه و محيت خود و آرزوئي كه براي تبرئه و اثبات بيگناهي او داشت سخن گفت و باو توصيه كرد كه بي ترس و بيم حقيقت قضيه را باز گويد .
- نگو ، ديپلمه جوان ، به من بگو ببينم شب جنايت به خواگاه اين دختر رفته بودي؟
جوان درس خوانده بي اختيار گفت :
- نه ... من از جريان قضيه بي اطلاع هستم ، جناب حاكم...
- هرگز اين دختر را نديده اي؟
جوان با لحني كه نشانه صفا و صداقت بود ، گفت :
- چرا ، بياد دارم كه روزي او را جلو درخانه اش ديدم. زني بنام بانو وانگ كه پيش از اردواح همساية من بود ، در كنارش ديده مي شد .
- با آندو حرف زدي ؟
- هرگز ... من كه پيرو كنفوسيوس هستم خود را مجاز نمي دانم كه با زنان جواني كه نمي شناسم ، حرف بزنم.
ئو بزرگ تعضيمي كرد . مي دانست كه يين چه چيزي را پنهان مي دارد . بسوي دختر برگشت و بشدت و خشونت گفت:
- تو كه مي گفتي در ان روز ملاقات با نگو تنها بودي... بگو ببينم ، همسايه ات بانو وانگ در اين قضيه چه دخالتي دارد . و اگر حقيقت را نگوئي تو را بزندان مي فرستم .
دختر جوان ترسيد :
- اگر چه بانو وانگ آن روز با من بود ، هيچ دخالتي در قضيه ندارد .
فرماندار جواب داد :
- تا ببينيم ...
و ناگهان از نگو پرسيد به چه علتي در مقابل قاضي شهر ، تونگ چانگ به جرم خود اعتراف كرده است . مرد جوان آنوقت، دزديده ، نگاهي به روي يين چه انداخت و بملايمت گفت:
- تنها براي آن به جرم خود اعتراف كردم كه تعاليم كنفوسيوس را از ياد نبرده ام .
ئو عادل لبخندي زد و در دل خود رفتار اين پيرو جوان كنفوسيوس را تصديق كرد.
ادامه دارد