اَقَلُّ النّاسِ راحَةُ البَخيلِ.
بخيل از همه مردم آسايشش كمتر است.
حكايت
از عبيد زااكاني
شيعه اي در مسجد رفت. نام صحابه ديد كه بر ديوار نوشته. خواست كه خيو بر نام ابوبكر و عمر اندازد، بر نام علي افتاد. سخت برنجيد و گفت: تو كه پهلوي اينان نشيني سزاي تو اين باشد.
* * *
شخصي دعوي خدايي ميكرد. اورا پيش خليفه بردند. او را گفت: پارسال اينجا يكي دعوي پيغمبري ميكرد، او را كشتند. گفت: نيك كرده اند كه من او را نفرستاده بودم.
* * *
پيري پيش طبيبي رفت. گفت: سه زن دارم، پيوسته گرده و مثانه و كمرگاهم درد ميكند. چه خورم تا نيك شوم؟ گفت: معجون نُه طلاق.