درد دل ملا قربانعلي
سيد محمد علي جمال زاده
قسمت سوم
يك داش سرمستي از پشت كوچه ميگذشت و با صداي خمار آلود خرابي يادم است اين شعر را ميخواند :
شب مهتاب و ابر پاره پاره
حريفان جمع شويد دور پياله
خلاصه دنيا روحي داشت و ما هم حالتي و كيفي ولي غفلتاً از همان نزديكي نعره يا قاضي الحاجات سردم داري بلند شد و چرتمان را بهم دراند . بصداي كشيك چي در يكي از خانه هاي همسايه طفل شير خواري از خواب جست و بناي زاري و كولي گري را گذاشت و صداي مادرش هم ميرسيد كه گاهي قربان و صدقه ميرفت و گاه و گاه نفرين ميكرد و فحش ميداد. براي خالي نبودن عريضه سگهاي زير بازارچه هم يكدفعه بجان هم افتاده و غوغا وعلم شنگه اي بر پا كردند كه آن سرش پيدا نبود . من همينكه بخود آمدم ديدم در گوشه پشت بام حاجي بزاز در پناه شيرواني شكسته اي مخفي و از سوراخ ناوداني نگران درون خانه نامحرمم و در نزديك درگاه اطاق چشمم دوخته شده بيك رختخواب سفيدی كه موي پريشان دوشيزه خواب آلودي سرتاسر نازبالش آنرا در زير چين و شكن خود آورده است و هم در خاطر دارم كه با صداي ملايمي اين شعر را كه گاهي در بين روضه هاي خود قالب ميزدم و سكه اي ميكرد زمزمه ميكردم :
عجب از چشم تو دارم كه شبانگه تا روز
خواب ميگيرد و خلقي ز غمش بيدارند !
خواننده عزيز:در بقيه داستان مطالبي در مورد ملا توشته شده است كه ممكن است در حال حاضر از لحاظ مقامات نوشتن آن ممنوع باشد ، بنابراين كساني كه مايلند داستان را دنبال نمايند به اصل كتاب مراجعه فرمايند . با پوزش فراوان ، هادي