فارسي شكر است ، بقلم سيد محمد علي جمال زاده
قسمت سوم
رمضان از شنيدن اين حرفهاي بي سروته و غريب و عجيب ديگر بكلي خود را باخته و دوان دوان خود را بپشت در محبس رسانده و و بناي ناله و فرياد و گريه را گذاشت و بزودي جمعي در پشت در آمده و صداي نتراشيده و نخراشيده اي كه صداي شيخ حسن شمر پيش آن لحن نكيسا بود از همان پشت در بلند شد و گفت :
« مادر فلان ! چه دردت است جيغ و ويغ راه انداخته اي مگر . . . ات مي كشند اين چه علم شنگه ايست ! ! اگر دست ازين جهود بازي و كولي گري بر نداري وامي دارم بيايند پوزه بندت بزنند . . . » . رمضان با صدايي زار و نزار بناي التماس و تضرع را گذاشته و مي گفت : « آخر اي مسلمانان گناه من چيست ؟ اگر دزدم بدهيد دستم را ببرند ، اگر مقصرم چوبم بزنند ، ناخنم را بگيرند ، گوشم را بدروازه بكوبند ، چشمم را در آورند ، نعلم بكنند . چوب لاي انگشتهايم بگذارند ، شمع آجينم بكنند ولي آخر براي رضاي خدا و پيعمبر مرا ازين هولدوني و از گير اين ديوانه ها و جني ها خلاص كنيد ! بپير بپيغمبر عقل دارد از سرم مي پرد . مرا با سه نفر شريك گور كرده ايد كه يكيشان اصلاً سرش را بخورد فرنگي است و آدم بصورتش نگاه كند بايد كفاره بدهد و مثل جغد بغ كرده آن كنار ايستاده با چشمهايس مي خواهد آدم را بخورد . دو تا ديگر شان هم كه يك كلمه زبان آدم سرشان نمي شود و هر دو جني اند و نمي دانم اگر بسرشان بزند و بگيرند من مادر مرده را خفه كنند كي جواب خدا را خواهد داد ؟ . . . »
بدبخت رمضان ديگر نتوانست حرف بزند و بغض بيخ گلويش را گرفته و بنا كرد بهق هق گريه كردن و باز همان صداي نفير گذايي از پشت دربلند شده و يك طومار از آن فحشهاي دو آتشه بدل پر درد رمضان بست . دلم براي رمضان سوخت جلو رفتم ، دست بر شانه اش گذاشته گفتم : « پسرجان ، من فرنگي كجا بودم . گور پدر هر چه فرنگي هم كرده ! من ايراني و برادر ديني تو ام . زهره ات را باخته اي؟ مگر چه شده ؟ تو براي خودت جواني هستي ، چرا اينطور دست و پايت را گم كرده اي ؟ . . . »
رمضان همينكه ديد خير راستي راستي فارسي سرم ميشود و فارسي راسته حسيني باش حرف مي زنم دست مرا گرفت و حالا نبوس و كي ببوس و چنان ذوقش گرفت كه انگار دنيا را بش داده اند و مدام مي گفت : « هي قربان آن دهنت بروم ! والله تو ملائكه اي ! خدا خودش تو را فرستاده كه جان مرا بخري » . گفتم :
« پسر جان آرام باش ،من ملائكه كه نيستم هيچ ، بآدم بودن خودم هم شك دارم . مرد بايد دل داشته باشد. گريه براي چه ؟ اگر همقطار هايت بدانند كه دستت خواهند انداخت و ديگر خر بيار و خجالت بار كن . . . » گفت : «اي درد و بلات بجان اين ديوانه ها بيفتد ! بخدا هيچ نمانده بود زهره ام بتركد ديدي چطور اين ديوانه ها يك كلمه حرف سرشان نمي شود و همه اش زبان جني حرف ميزنند ! »
گفتم : « داداش جان اينها نه جني اند نه ديوانه ، بلكه ايراني و برادر وطني و ديني ما هستند !» رمضان از شنيدن اين حرف مثل اينكه خيال كرده باشد من هم چيزيم ميشود نگاهي بمن انداخت و قاه قاه بناي خنده را گذاشته و گفت : « ترا بحضرت عباس آقا ديگر مرا دست نيندازيد . اگر اينها ايراني بودند چرا ازين زبان ها حرف مي زنند كه يك كلمه اش شبيه بزبان آدم نيست؟» گفتم : « رمضان اين هم كه اينها حرف مي زنند زبان فارسي است منتهي ...»
ولي معلوم بود رمضان باور نمي كرد و بيني و بينالله حق هم داشت و هزار سال ديگر هم نمي توانست باور كند و من هم ديدم زحمتم هدر است و خواستم از در ديگري صحبت كنم كه يك دفعه در محبس چهار طاق باز شد و آردلي وارد شد و گفت : « يالله ! مشتلق مرا بدهيد و برويد بامان خدا ، همه تان آزاديد . . . »
رمضان بشنيدن اين خبر عوض شادي خودش را چسبانيد بمن و دامن مرا گرفته و مي گفت :« والله من مي دانم اينها هر وقت مي خواهند يك بندي را بدست مير غضب بدهند اينجور مي گويند ، خدايا خودت بفرياد ما برس !» ولي خير معلوم شد ترس و لرز رمضان بي سبب است . مأمور تذكره صبحي عوض شده و بجاي آن يك مأمور تازه ديگري رسيده كه خيلي جا سنگين و پر افاده است و كباده حكومت رشت را مي كشد و پس از رسيدن بانزلي براي اينكه هر چه مأمور صبح ريسيده مأمور عصر پنبه كرده باشد اول كارش رهايي ما بوده . خدا را شكر كرديم مي خواستيم از در محبس بيرون بياييم كه ديديم يك جواني را كه از لهجه و ريخت و پك و پوزش معلوم مي شد از اهل خوي و سلماس است همان فراشهاي صبحي دارند مي آورند بطرف محبس و جوانك هم با يك زبان فارسي مخصوصيي كه بعد ها فهميدم سوقات اسلامبول است با تشدد هرچه تمامتر از « موقعيت خود تعرض » مي نمود و از مردم « استرحام » مي كرد و « رجا داشت » كه گوش بحرفش بدهند . رمضان نگاهي باو انداخته و با تعجب تمام گفت : «بسم الله الرحمن الرحيم اين هم باز يكي . خدايا امروز ديگر هر چه خول و ديوانه داري اينجا مي فرستي ! بداده شكر و بنداده ات شكر! » خواستم بش بگويم كه اينهم ايراني و زبانش فارسي است ولي ترسيدم خيال كند دستش انداخته ام و دلش بشكند و بروي بزرگواري خودمان نياورديم و رفتيم در پي تدارك يك درشكه براي رفتن برشت و چند دقيقه بعد كه با جناب شيخ و خان فرنگي مآب دانگي درشكه اي گرفته و در شرف حركت بوديم ديديم رمضان دوان دوان يك دستمال آجيل بدست من داد و يواشكي در گوشم گفت : « ببخشيد زبان درازي مي كنم ولي والله بنظرم ديوانگي اينها بشما هم اثر كرده و الا چطور مي شود جرئت مي كنيد با اينها هم سفر شويد ! »
گفتم : « رمضان ما مثل تو ترسو نيستيم ! »گفت : « دست خدا بهمراهتان ، هر وقتي كه از بي همزباني دلتان سر رفت ازين آجيل بخوريد و يادي از نوكرتان بكنيد » شلاق درشكه چي بلند شد و راه افتاديم و جاي دوستان خالي خيلي هم خوش گذشت و مخصوصاً وقتي كه در بين راه ديديم كه يك مأمور تذكره تازه اي باز چاپاري بطرف انزلي مي رود كيفي كرده و آنقدر خنديديم كه نزديك بود روده بر بشويم .
پايان