شاهكار هاي نثر فارسي معاصر - 48


فارسي شكر است – قسمت سوم

(از كتاب يكي بود و يكي نبود )
سيد محمد علي جمال زاده

در تمام اين مدت آقاي فرنگي مآب در بالاي همان طاقچه نشسته و با اخم و تخم تمام توي نخ خواندن رومان شيرين خود بود و ابدا اعتنايي باطرافي هاي خويش نداشت و فقط گاهي لب و لوچه اي تكانده و تك پكي از دو سبيلش را كه چون دو عقرب جراره بر كنار لانه دهان قرار گرفته بود بزير دندان گرفته و مشغول جويدن ميشد و گاهي هم ساعتش را در آورده نگاهي ميكرد و مثل اين بود كه ميخواهد ببيند ساعت شير و قهوه رسيده است يا نه .
رمضان فلكزده كه دلش پر و محتاج بدرد دل و از شيخ خيري نديده بود چاره را منحصر بفرد ديده و دل بدريا زده مثل طفل گرسنه اي كه براي طلب نان بنا مادري نزديك شود بطرف فرنگي مآب رفته و با صداي نرم و لرزان سلامي كرد و گفت:
« آقا شما را بخدا ببخشيد ! ما يخه چركين ها چيزي سرمان نميشود آقا شيخ هم كه معلوم ميشود جني و غشي است و اصلا زبان ما هم سرش نميشود عرب است شما را بخدا آيا ميتوانيد بمن بفرماييد براي چه ما را توي اين زندان مرگ انداخته اند ؟»
بشنيدن اين كلمات آقاي فرنگي مآب از طاقچه پايين پريده و كتاب را دولا كرده و در جيب گشاد پالتو چپانده و با لب خندان بطرف رمضان رفته و « برادر، برادر »‌گويان دست دراز كرد كه برمضان دست بدهد. رمضان ملتفت مسئله نشد و خود را كمي عقب كشيد و جناب خان هم مجبور شدند دست خود را بيخود بسبيل خود ببرند و محض خالي نبودن عريضه دست ديگر را هم بميدان آورده و سپس هر دو را بروي سينه گذاشته و دو انگشت ابهام را در دو سوراخ جليتقه جا داده و با هشت راس انگشت ديگر روي پيش سينه آهار دار بناي تنبك زدن را گذاشته و با لهجه اي نمكين گفت : « اي دوست و هموطن عزيز ! چرا ما را اينجا گذاشته اند ؟ منهم شاعتهاي طولاني هر چه كله خود را حفر ميكنم آبسولومان چيزي نمي يابم نه چيز پوزيتيف نه چيز نگاتيف. آبسولومان آيا خيلي كوميك نيست كه من جوان ديپلمه از بهترين فاميل را براي يك . . . يك كريمينل بگيرند و با من رفتار بكنند مثل با آخرين آمده ولي از دسپوتيسم هزار ساله و بي قاناني و آربيترر كه ميوجات آن است هيچ تعجب آورنده نيست . يك مملكت كه خود را افتخار ميكند كه خودش را كنستيتوسيونل اسم بدهد بايد تريبونالهاي قاناني داشته باشد كه هيچكس رعيت بظلم نشود . برادر من در بدبختي ، آيا شما اين جور پيدا نمي كنيد؟»
رمضان بيچاره از كجا ادراك اين خيالات عالي برايش ممكن بود و كلمات فرنگي جاي خود ديگر از كجا مثلا مي توانست بفهمد كه « حفر كردن كله » ترجمه تحت الفظي اصطلاحي است فرانسوي بمعني فكر و خيال كردن است و بجاي آن در فارسي ميگويند « هرچه خودم را مي كشم . . . » يا « هر چه سرم را بديوار ميزنم . . . » و يا اينكه « رعيت بظلم » ترجمه اصطلاح ديگر فرانسوي است مقصود از آن طرف ظلم واقع شدن است . رمضان از شنيدن كلمه رعيت و ظلم پيش عقل ناقص خود خيال كرد كه فرنگي مآب او را رعيت و مورد ظلم و اجحاف ارباب ملك تصور نموده و گفت :
« نه آقا . خانه زاد شما رعيت نيست . همين بيست قدمي گمرك خانه شاگرد قهوه چي هستم ! »
جناب موسيو شانه اي بلا انداخته و با هشت انگشت بروي سينه قايم ضربش را گرفته و سوت زنان بناي قدم زدن را گذاشته و بدون آنكه اعتنايي برمضان بكند دنباله خيالات خود را گرفته و مي گفت : « رولوسيون بدون اولوسيون يك چيزيست كه خيال آنهم نميتوان دركله داخل شود ! ما جوانها بايد براي خود يك تكليفي بكنيم در آنچه نگاه ميكند راهنمايي بملت . براي آنچه مرا نگاه مي كند در روي اين سوژه يك آرتيكل درازي نوشته ام و با روشني كور كننده اي ثابت نموده ام كه هيچ كس جرأت نميكند روي ديگران حساب كند و هركس باندازه . . . باندازه پوسيبيليته اش بايد خدمت بكند وطن را كه هر كس بكند تكليفش را ! اين است راه ترقي ! و الا دكادانس ما را تهديد ميكند . ولي بدبختانه حرفهاي ما بمردم اثر نميكند . لامارتين درين خصوص خوب ميگويد. . . »
و آقاي فيلسوف بناكرد بخواندن يك مبلغي شعر فرانسه كه از قضا من هم سابق يك باز شنيده و مي دانستم مال شاعر فرانسوي ويكتور هوگو است و دخلي بلامارتين ندارد .
ادامه دارد
نظرات (0)

Post a Comment

منو
لیست دوستان
امکانات
لینکها در صفحه جدید
تشکر


کليه حقوق محفوظ است