فارسي شكر است
(از كتاب يكي بود و يكي نبود)
سيد محمد علي جمال زاده
هيچ جاي دنيا تر و خشك را مثل ايران با هم نمي سوزانند . پس از پنج سال دربدري و خون جگري هنوز چشمم از بالاي صفحه كشتي بخاك پاك ايران نيفتاده بود كه آواز گيلكي كرجي بانهاي انزلي بگوشم رسيد كه « بالام جان ، بالام جان» خوانان مثل مورچه هايي كه دور ملخ مرده اي را بگيرند دور كشتي را گرفته و بلاي جان مسافرين شدند و ريش هر مسافري بچنگ چند پاروزن و كرجي بان و حمال افتاد . ولي ميان مسافرين كار من ديگر از همه زارتر بود چون سايرين عموماً كاسب كارهاي لباده دراز و كلاه كوتاه باكو و رشت بودند كه بزور چماق و واحد يموت هم بند كيسه شان باز نميشود و جان بعزراييل ميدهند و رنگ پولشان را كسي نمي بيند ولي من بخت برگشته مادر مرده مجال نشده بود كلاه لگني فرنگيم را كه از همان فرنگستان سرم مانده بود عوض كنم و ياروها ما را پسر حاجي و لقمه چربي فرض كرده و « صاحب،صاحب » گويان دورمان كردند و هر تكه از اسباب هايمان ما به النزاع ده راس جمال و پانزده نفر كرجي بان بي انصاف شد و جيغ و داد و فريادي بلند و قشقره اي بر پا گرديد كه آن سرش پيدا نبود . ما مات و متحير و انگشت بدهن سرگردان مانده بوديم كه بچه بامبولي يخه مان را از چنگ اين ايلغريان خلاص كنيم و بچه حقه لمي از گيرشان بجهيم كه صف شكافته شد و عنق منكسر و منحوس دو نفر از مأمورين تذكره كه انگاري خود انكرو منكر بودند با چندين نفر فراش سرخ پوش و شير و خورشيد بكلاه با صورتهايي اخمو و عبوس و سبيل هاي چخماقي از بناگوش در رفته اي كه مانند بيرق جوع و گرسنگي نسيم دريا بحركتشان آورده بود در مقابل ما مانند آيينه دق حاضر گرديدند و همينكه چشمشان بتذكره ما افتاد مثل اينكه خبر تير خوردن شاه يا فرمان مطاع عزرائيل را بدستشان داده باشند يكه اي خورده و لب و لوچه اي جنبانده سر و گوشي تكان دادند و بعد نگاهشان را بما دوخته و چندين بار قد و قامت ما را از بالا بپايين و از پايين ببالا مثل اينكه بقول بچهاي طهران برايم قبايي دوخته باشند برانداز كرده و بالاخره يكيشان گفت « چطور ، آيا شما ايراني هستيد ؟» گفتم ماشاءالله عجب سؤالي ميفرمائيد ، پس ميخواهيد كجايي باشم ، البته كه ايراني هستم ، هفت جدم ايراني بوده اند ، در تمام محله سنگلج مثل گاو پيشاني سفيد احدي پيدا نميشود كه پير غلامتان را نشناسد !» ولي خير خان ارباب اين حرفها سرش نمي شد و معلوم بود كه كار كار يكشاهي و صد دينار نيست و بآن فراشهاي چناني حكم كرد كه عجالتاً « خان صاحب » را نگاه دارند « تا تحقيقات لازمه بعمل آيد» و يكي از آن فراشها كه نيم ذرع چوب چپوق مانند دسته شمشيري از لاي شال ريش ريشش بيرون آمده بود دست انداخت مچ ما را گرفت و گفت « جلو بيفت » و ما هم ديگر حساب كار خود را كرده و مشتها را كيسه انداختيم اول خواستيم هارت و هورت و باد و بروتي بخرج دهيم ولي ديديم هوا پست است و صلاح در معقول بودن ، خداوند هيچ كافري را گير قوم فراش نيندازد ! ديگر پيرت ميداند كه اين پدر آمرزيدها در يك آب خوردن چه بر سر ما آوردند . تنها چيزي كه توانستيم از دستشان سالم بيرون بياوريم يكي كلاه فرنگيمان بود و ديگري ايمانمان كه در آن يك طرفۀ العين خالي نكرده باشند و همينكه ديگر كما هو حقه بتكاليف دواني خود عمل نمودند ما را در همان پشت گمركخانه ساحل انزلي تو يك سولدوني تاريكي انداختند كه شب اول قبر پيشش روز روشن بود و يك فوج عنكبوت بر در و ديوارش پرده داري داشت و در را از پشت بستند و رفتند و ما را بخدا سپردند من در بين راه تا وقتي كه با كرجي از كشتي بساحل ميآمديم از صحبت مردم و كرجي بانها جسته جسته دستگيرم شده بود كه باز در تهران كلاه شاه و مجلس تو هم رفته و بگير و ببند از نو شروع شده و حكم مخصوص از مركز صادر شده ك در تردد مسافرين توجه مخصوص نمايند و معلوم شد كه تمام اين گير و بستها از آن بابت است مخصوصاً كه مأمور فوق العاده اي هم كه همان روز صبح براي اين كار از رشت رسيده بود محض اظهار حسن خدمت و لياقت و كارداني ديگر تر و خشك را با هم مي سوزاند و مثل سگ هار بجان مردم بي پناه افتاده و در ضمن هم پا تو كفش حاكم بيچاره كرده و زمينه حكومت انزلي را براي خود حاضر مي كرد و شرح خدمات وي ديگر از صبح آن روز يكدقيقه راحت بسيم تلگراف انزلي بطهران نگذاشته بود.
من در اول امر چنان خلقم تنگ بود كه مدتي اصلاً چشمم جايي را نمي ديد ولي همينكه رفته رفته بتاريكي اين هولدوني عادت كردم معلوم شد مهمانهاي ديگري هم با ما هستند .
اول چشمم بيكنفر از آن فرنگي مآبهاي گذايي افتاد كه ديگر تا قيام قيامت در ايران نمونه و مجسمه لوسي و لغوي و بيسوادي خواهند ماند و يقيناً صد سال ديگر هم رفتار و كردارشان تماشاخانه هاي ايران را (گوش شيطان كر ) از خنده روده بر خواهند كرد . آقاي فرنگي مآب ما با يخه اي ببلندي لوله سماري كه دود خط آهن هاي نفتي قفقاز تقريباً بهمان رنگ لوله سماورش هم در آورده بود در بالاي طاقچه اي نشسته و در تحت فشار اين يخه كه مثل كندي بود كه بگردنش زده باشند درين تاريك و روشني غرق خواندن كتاب « روماني» بود . خواستم جلو رفته يك «بنجور موسيويي» قالب زده و بيارو برسانم كه ما هم اهل بخيه ايم ولي صداي سوتي كه از گوشه اي از گوشه هاي مجلس بگوشم رسيد نگاهم بآن طرف گرداند و در آن سه گوشي چيزي جلب نظرم را كرد كه در وهله اول گمان كردم گربه براق سفيدي است كه بر روي كيسه خاكه زغالي چنبر زده و خوابيده باشد ولي خير معلوم شد شيخي است كه بعادت مدرسه دو زانو را در بغل گرفته و چمباتمه زده و عبا را گوش تا گوش دور خود گرفته و گربه براق سفيد هم عمامه شيفته و شوفته اوست كه تحت الحتكش باز شده و درست شكل دم گربه اي را پيدا كرده بود و آن صداي سيت و سوت هم صوت صلوات ايشان بود .
ادامه دارد