فارسي شكر است
بقلم : سيد محمد علي جمال زاده
قسمت چهارم
ميدانستم كه اينها همه وسوسه شيطان لعين است كه ميخواهد خيال ذاكر حسين را مشوب نموده و شيعيان علي را درين شب جمعه كه شب رحمت الهي است از ذكر فرزند شهيدش محروم دارد ولي هرچه لعن خدا بود بشيطان فرستادم و چاره اي نشد كه نشد .
از زنم ( خداوند با خير النساء محشورش كند كه زن بي بدلي بود) پرسيدم زن حاجي بزاز را ميشناسي ؟
گفت : « دو سه ماه پيش كه خبر مرگ بردادر حاجي از كربلا آمده بود حاجي مجلس فاتحه اي داشت و منهم محض حق همسايگي رفتم سر سلامتي گفته باشم آن روز اول بار بود كه زن جاجي را ديدم و بعد از آن يكبار هم در حمام ديدم » .
گفتم : « دختر حاجي را چطور ؟ »
زنم تعجبي كرده و گفت : « تو امشب اصول دين از من ميپرسي ! اين چيز ها بتو چه ؟ تو را كجايت ميبرند كه من زن حاجي و دختر حاجي مي شناسم يا نه . مردكه روضه هايش را زمين گذاشته آمده كنج خانه افتاده سر مرا بخورد . . . »
گفتم : « ضعيفه تو خودت بهتر از من ميداني كه حاجي مرا محض شفاي دخترش پنج ماه هفتگي وعده گرفته ميخواستم ببينم دخترش چند ساله است تا بآن مناسبت يك روضه صغري يا سكينه يا شهر بانو يا عروس قاسمي بخوانم .»
زنم گفت : «همان عروسي قاسم بهتر است چونكه دختره حالا شانزده سالش بايد شده باشد و ماشاءالله ماشاءالله مثل يك ماهي است كه درخانه حاجي در آمده باشد .»
گفتم : « ماه است يا ستاره كوره بمن دخلي ندارد . . . » و دوباره درخت گل و موهاي پريشان در خاطرم مجسم شد و يك آه دردناكي از ته دلم بيخود و بي رخصت كشيده شد . زنم هم خدا رحمتش كند كه سر تا پا عصمت و عفت بود حالت مرا كه ديد كمي قرقر كرده و نمازي تر و چسب چسباند و نان و پنير و انگوري هم داشتيم خورد و با ورد شجاً قرنياً قرنياً دم مار و نيش عقرب را بسته دعايي خواند و فوتي باطراف دميد و خوابيد من خوابم نميبرد و دلم هي جوش ميزد ! شب مهتابي بود . روي پشت بام دو تا گربه از همان عصر بناي معومعو را گذاشته و ول كن معامله نبودند . زنم ( با صديقه طاهره محشور شود كه پاكدامن ترين زنها بود ) همانطور كه خوابيده بود و بدون آنكه چشم باز كند لندلندي كرد و گفت : « باز بهار آمد و اين گربه ها بمرمر آفتادند .»
من باز بكلمه بهار بياد درخت گل و گيسوان پريشان افتادم و ايندفعه (خدايا استغفرالله ) يادم آمد كه زير گيسوان يكصورتي هم بود كه از خجلت و شرم جلوي مرد نا محرم مثل ورق گلهاي همان درختي كه گويا از حسادت چادر را از سرش بدر كردند سرخ شد خار غم بدل من كاشت . قلبم چنان بناي زدن را گذاشت كه يقين كردم الآن بصداي زدن آن زنم از خواب بيدار ميشد و ديگر خر بيار و رسوايي بار كن ( با بتول عذرا محشور شود كه زن بي مثل و مانندي بود!) ولي خير خستگي روز و خانه داري بكلي ازين عالم بيرونش برده بودند و معلوم بود كه با صداي نقاره خانه هم بيدار نخواهد شد . خلاصه چه درد سر بدهم نه سوره توبه ثمر بخشيد نه دعاي خوابي كه در طفوليت ياد گرفته بودم و هرچه كردم كه خواب بچشمم بيايد نيامد كه نيامد . حوصله ام سر رفت . از رختخواب آمدم بيرون و يك تا تنبان و يكتا پيراهن با سرو پاي پتي پله كان را گرفتم و رفتم روي پشت بام .
همسايه ها غرق خواب بودند و صدا و ندا از احدي بلند نمي شد . مهتاب سرتاسر عالم را گرفته بود و ديوارها و پشت بامها مثل اينكه نقره گرفته باشند مثل شير سفيد بودند و گنبد مسجد شاه از دور حالت يك تخم مرغ عظيمي را داشت و مناره ها مثل دو انگشتي بودند كه آن تخم را در ميان نگاه داشته باشند.
يكي از آن دو گربه اي كه گفتم از ميان دو پايم فرار كرد و نا پديد شد . از آن دور دستها گاه گاه موج نسيم صداي آواز شيريني را بگوش مي رساند .
ادامه دارد