از شماره 5 دوره اول صوراسرافيل
از دخو ( علي اكبر دهخدا)
اگر چه درد سر ميدهم ، اما چه ميتوان كرد نشخوار آدميزاد حرف است . آدم حرف هم كه نزند دلش مي پوسد . ما يك رفيق داريم اسمش دمدمي است اين دمدمي حالا بيشتر از يكسال بود موي دماغ ما شده بود كه گبلائي تو كه هم از اين روزنامه نويسها پير تري هم دنيا ديده تري هم تجريه ات زياد ترست الحمدالله بهندوستان هم كه رفته اي پس چرا يك روزنامه نمي نويسي. ميگفتم عزيزم دمدمي اولاً همين تو كه الان با من ادعاي دوستي ميكني آن وقت دشمن من خواهي شد . ثانياً از اينها گذشته حالا آمديم روزنامه بنويسيم بگو ببينم چه بنويسيم . يك قدري سرش را پائين ميانداخت بعد از مدتي فكر سرش را بلند كرده ميگفت چه ميدانم از همين حرفها كه ديگران مي نويسند، معايب بزرگان را بنويس بملت دوست و دشمنش را بشناسان . ميگفتم عزيزم والله بالله اينجا ايران است در اينجا اين كارها عاقبت ندارد . ميگفت پس يقين تو هم مستبد هستي پس حكماً تو هم بله . . . . . وقتي اين حرف را مي شنيدم مي ماندم معطل براي اينكه مي فهميدم همين يك كلمه تو هم بله . . . . . چقدر آب بر مي دارد.
باري چه دردسر بدهم آن قدر گفت گفت گفت تا ما را باينكار واداشت حالا كه مي بيند آن روي كار بالاست دست و پايش را گم كرده تمام آن حرفها يادش رفته .
تا يك فراش قرمز پوش مي بيند دلش ميطپد . تا بيك ژاندارم چشمش ميافتد رنگش مي پرد ، هي ميگويد امان از همنشين بد آخر منهم بآتش تو خواهم سوخت . ميگويم عزيزم منكه يك دخو بيشتر نبودم چهار تا باغستان داشتم باغبان ها آبياري ميكردند انگورش را بشهر ميبردند كشمشش را ميخشكاندند في الحقيقه من در كنج باغستان افتاده بوم توي ناز و نعمت همانطور كه شاعر عليه الرحمه گفته :
نه بيل ميزدم نه پايه انگور ميخوردم در سايه
در واقع تو اينكار را روي دست من گذاشتي بقول طهرانيها تو مرا روبند كردي. تو دست مرا توي حنا گذاشتي حالا ديگر تو چرا شماتت ميكني مي گويد :
نه ، نه، رشد زيادي مايه جوان مرگي است . مي بينم راستي راستي هم كه دمدمي است .
خوب عزيزم دمدمي بگو ببينم تا حالا من چه گفته ام كه تو را آن قدر ترس برداشته است ميگوييد قباحت دارد. مردم كه مغز خر نخورده اند. تا تو بگوئي ف . من مي فهمم فرح زاد است . اين پيكره كه تو گرفته اي معلوم است آخرش چه ها خواهي نوشت . تو بلكه فردا دلت خواست بنويسي پارتي هاي بزرگان ما از روي هوا خواهي روس و انگليس تعيين ميشود . تو بلكه خواستي بنويسي بعضي از ملاهاي ما حالا ديگر از فروختن موقوفات دست برداشته بفروش مملكت دست گذاشته اند . تو بلكه خواستي بنويسي در قزاقخانه صاحبمنصباني كه براي خيانت بوطن حاضر نشوند مسموم (درين جا زبانش طپق مي زند لكنت پيدا ميكند و ميگويد ) نميدانم چه چيز و چه چيز و چه چيز آنوقت چه خاكي بسرم بريزم و چطور خودم را پيش مردم بدوستي تو معرفي بكنم خير خير ممكن نيست . من عيال دارم . من اولاد دارم من جوانم . من درددنيا هنوز اميد ها دارم . مي گويم عزيزم اولاً دزد نگرفته پادشاه است . ثانياً من تا وقتي كه مطلبي را ننوشته ام كي قدرت دارد بمن بگويد تو. خيال را هم كه خدا بدون استفتاء از علما آزاد خلق كرده . بگذار من هرچه دلم ميخواهد در دلم خيال بكنم هر وقت نوشتم آن وقت هر چه دلت ميخواهد بگو من اگر ميخواستم هر چه ميدانم بنويسم تا حالا خيلي چيز ها مي نوشتم مثلاً مي نوشتم الان دو ماه است كه يك صاحب منصب قزاق كه تن بوطن فروشي نداده بيچاره از خانه اش فراري است و يك صاحب منصب خائن با بيست نفر قزاق مأمور كشتن او هستند .
مثلا مي نوشتم اگر در حساب نشانه « ب» بانك انگليس تفتيش بشود بيش از بيست كرور از قروض دولت ايران را ميتوان پيدا كرد مثلا مي نوشتم اقبال السلطنه در ماكو و پسر رحيم خان در نواحي آذربايجان و حاجي آقا محسن در عراق و قوام در شيراز و ارفع السلطنه در طوالش بزبان حال ميگويند چكنيم . الخليل يامرني و الجليل پنهاني مثلاً مي نوشتم نقشه اي را كه مسيو «دو بروك» مهندس بلژيكي از راه تبريز كه با پنج ماه زحمت و چندين هزار تومان مصارف از كيسه دولت بدبخت كشيد يكروز از روي ميز يك نفر وزير پر در آورده بآسمان رفت و هنوز مهندس بلژيكي بيچاره هر وقت زحمات خودش در سر آن نفشه يادش مي افتد چشمهاش پر از اشك ميشود. وقتي حرفها باينجا ميرسد دست پاچه ميشود ميگويد نگو نگو حرفش را هم نزن اين ديوار ها موش دارد موشها هم گوش دارند. مي گويم چشم هر چه شما دستور العمل بدهيد اطاعت ميكنم. آخر هرچه باشد من از تو پير ترم يك پيرهن از تو بيشتر پاره كرده ام من خودم ميدانم چه مطالب را بايد نوشت چه مطالب را ننوشت آيا من تا بحال هيچ نوشته ام چرا روز شنبه 26 ماه گذشته وقتيكه نماينده وزير داخله بمجلس آمد و آن حرفهاي تند و سخت را گفت يكنفر جواب او را نداد ؟ آيا من نوشته ام كه كاغذ سازي كه در ساير ممالك از جنايات بزرگ محسوب ميشود . در ايران چرا مورد تحسين و تمجيد شده ؟ آيا من نوشته ام كه چرا از هفتاد شاگرد بيچاره مهاجر مدرسه آمريكائي ميتوان گذشت و از يكنفر مدير نميتوان گذشت ؟ اينها همه از سراير مملكت است اينها تمام حرفهاييست كه همه جا نميوان گفت من ريشم را كه توي آسياب سفيد نكرده ام جانم را از صحرا پيدا نكرده ام تو آسوده باش هيچ وقت ازين حرفها نخواهم نوشت . بمن چه كه و كلاء بلدرا براي فرط بصيرت در اعمال شهر خودشان ميخواهند محض نأسيس انجمن ايالتي مراجعت بدهند . بمن چه كه نصرالدوله پسر قوام در محضر بزرگان طهران رجز ميخواند كه منم خورنده خون مسلمين . منم برنده عرض اسلام .منم آنكه ده يك خاك ايالت فارس را بقهر و غلبه گرفته ام .منم كه هفتاد و پنج نفر زن و مرد قشقايي را بضرب گلوله توپ و تفنگ هلاك كردم . بمن چه كه بعد ازگفتن اين حرفها بزرگان طهران « هورا » مي كشند و زنده باد قوام ميگويند. بمن چه كه دو نفر عبا پيچيده با آن يكنفر مأمور از يكدر بزرگي هر شب وارد ميشوند . من كه از خودم نگذشته ام آخرت هم حساب است چشمشان كور بروند آن دنيا جواب بدهند وقتي كه اين حرفها را مي شنود خوشوقت ميشود و دست بگردن من انداخته روي مرا ميبوسد مي گويد من از قديم بعقل تو اعتقاد داشتم بارك الله هميشه همين طور باش بعد با كمال خوشحالي بمن دست داده خدا حافظ كرده ميرود .
دخو