گرت چو نوح نبي صبر هست در غم طوفان
بلا بگردد و كام هزار ساله بر آيد
حافظ
حكايت :
از عبيد زاكاني
جحي بر ديهي رسيد و گرسنه بود. از خانه آواز تعزيتي شنيد. آنجا رفت و گفت: شكرانه بدهيد تا من اين مرده را زنده سازم. كسان مرده او را خدمت بجاي آوردند چون سير شد گفت: مرا بسر اين مرده بريد. آنجا برفت مرده را بديد و گفت : اين چه كاره بود؟ گفتند: جولاه *. انگشت در دندان گرفت و گفت: آه، دريغ هركس ديگري كه بودي در حال زنده شايستي كرد اما مسكين جولاه چون مرد، مرد.
* بافنده ، نساج
* * *