Fortune knoks, once at least at every man’s gate.
شانس لااقل يك بار در هر خانه اي را ميزند.
حكايت :
از عبيد زاكاني
خراساني را پدر در چاه افتاد و بمرد. او با جمعي شراب ميخورد. يكي آنجا رفت گفت: پدرت در چاه افتاده است. او را دل نميداد كه ترك مجلس كند. گفت: باكي نيست مردان هر جا افتند. گفتند: مرده است. گفت: والله شير نر هم بميرد. گفتند: بيا تا بركشيمش. گفت: نا كشيده پنجاه من باشد. گفتند: بيا تا بر خاكش كنيم. گفت: احتياج به من نيست اگر زر و طلاست، من با شما راضيم و بر شما اعتماد كلي دارم برويد در خاكش كنيد.
* * *