با پاي برهنه نبايد خار كاشت
حكابت
عبيد زاكاني
جهي در كودكي چند روز مزدور خياطي بود . روزي استادش كاسه اي عسل به دكان برد . خواست كه به كاري رود جهي را گفت ، در اين كاسه زهر است ، زنهار تا نخوري كه هلاك شوي . گفت : مرا با آن چه كار است . چون استاد برفت جهي وصله اي جامه به صراف بداد و پاره نان فزوني بستد و با آن عسل تمام بخورد . استاد باز آمد وصله ميطلبيد. جهي گفت : مرا مزن تا راست بگويم . حال آنكه من غافل شدم طرار وصله بربود. من ترسيدم كه تو بيائي و مرا بزني . گفتم زهر بخورم تا تو باز آئي من مرده باشم . آن زهر كه در كاسه بود تمام بخوردم و هنوز زنده ام . باقي تو داني .