در مقابل مشكلات چون سندان باش و در برابر ظلم چون پتك
دزد
از سعاد درويش ( نويسنده ترك)
ترجمه دكتر جواد محيي
انتخاب از كتاب هفته شماره 102
چراغهاي شهر بزرگ روشن شد و روشنائي آن در همه جا ، هم در محله هاي ثروتمند و مجلل و هم در كلبه هاي محقر مستمندان پرتو افكن شد. اين لحظه از روز كه جهانرا بدست ظلمت شب مي سپارد و شراره هاي آتش در شفق شامگاه آن چشمك مي زند يمانند زندگي كسي كه به دامان بيكران شب پناه برده باشد اسرار آميز است .
پرتوي كه از روشنائي پنجره هر خانه به بيرون مي تراود سرگذشتي خاص خود دارد كه آنرا با ديگران شباهتي نيست و شادي و اندوه و رنج و عذاب و لذت و الم آن را رنگي ديگرست .
***
از كوچه باريك با سنگفرش نامرتب ، پيرزني پرسه زنان مي گذرد و كفشهاي مندرس خود را صدا كنان بر زمين مي كشد و به سختي قدم بر ميدارد . بر روي شانه هاي خميده اش چارقد پاره پاره اي ديده مي شود . بقچه اي زير بغمل دارد و سنگيني خويش را بر چوبدستي كه در دست راست گرفته است مي اندازد.
- ننه هايده ، باز هم چيزي دزديده اي ؟
پسركي با صورت پر كك و مك و كثيف بر او نيشخند مي زند . او به ويترين دكان بقالي تكيه زده و در كنار وي فرفره اي بميان گل افتاده است . دكاندار سطل پساب مغازه را در ميان كوچه ميريزد و از اين رو اين قسمت از كوچه هرگز خشك نمي شود.
- ننه هايده بازهم چيزي دزديده اي؟
كودكان محل بشنيدن صداي پسرك دست از توپ بازي برميدارند و بهمراه دختر بچه هائي كه روي پله هاي سنگي قديمي سرگرم بازي اند بسوي پيرزن مي دوند و فرياد بر مي آورند :
- ننه هايده ، باز هم چيزي دزيده اي؟ با پليس چطوري ؟
حتي محمد ، سقاي خل وضع محل نيز با صداي گوشخراش خود بجمع كودكان مي پيوندد.
ده سالست كه اين وضع ادامه دارد . هايده پير هر شب بهنگام عبور از كوچه آلت خنده و تمسخر كودكان مي شود. او به اين ماجرا عادت كرده است و بي توجه به اطراف خود ، در حالي كه بر چوبدستي تكيه زده لنگ لنگان براه خود ادامه مي دهد و كفشهاي مندرس خويش را صداكنان بر زمين مي كشد.
***
راهرو باريك با چراغ كوچك كم سو روشن شده ، در ميان آن منقلي گذاشته اند بر روي منقل ماهي تابه كوچكي است كه قطعات ماهي با جلز و ولز در آن سرخ ميشود و بوي زهم باطراف مي پراكند . زن پا بسن و فربه بروي منقل خم شده و زن ديگري اندكي جوانتر كتار او ايستاده و پستان بردهن كودك شير خوارش گذاشته است . هايده او را نمي شناسد. لابد تازه وارد است . اما هنگام بالارفتن از پله كان صداي گوشخراش زن پا بسن را مي شنود:
- پيرزن عفريته ، از اينجا گذشت و سلام نكرد. خواهر اين را بدان كه او دزد بدكاريست . هر جا ميروي ، در خانه ات را محكم به بند ، تا خداي ناكرده چيزي ار مالت به سرقت نرود.
شك نيست آنجا كه خشكسالي باشد چشمه اشك نيز خشك مي شود.
***
آري، چراغهاي شهر بزرگ هر خانه اي را كه روشن مي كند داستان ديگري از آن خانه باز مي گويد . اطاق كثيف و دود زده اين پير زن نيز كه با چراغي كم سو روشن است خود داستان تأثر آوري دارد كه كس واقف به راز آن نيست . شكنجه او ده سالست ادامه دارد . ده سالست كه او را دزد مي نامند . زندگي هايده بينوا سرشار از اندوه و رنج و اشك است . هنوز دختر خرد سالي بود كه او را به عقد ازدواج مرد روز مزد فقيري در آوردند . نتوانست او را دوست بدارد . مردك در آمد ناچيزي داشت و هر شب باده گساري مي كرد. قرص ناني با هزار منت به خانه مي آورد و به پاداش آن بي هييچ دليلي زنش را بباد كتك مي گرفت. در آنزمان هايده گيسوان بلوطي رنگ و زيبائي داشت، چشمانش خيره كننده و رخسارش گلگون بود. جوان همسايه كه شاهد زندگي ملال آور و روزگار سياه وي بود شبي هنگام بازگشت او از رختشوئي بر سر راهش قرار گرفت و از هر دري سخن بميان آورد و بهنگام خدا حافظي به هايده گفت:
پيش من بيا. ميخواهم طبق شريعت و سنت با تو ازدواج كنم . برو از شوهرت طلاق بگير !
هايده و آن مرد هر دو جوان بودند و از شوهر طلاق گرفت، و كمي بعد همسر مرد جوان شد . دوران شيرين و پر سعادتي آغاز شد . ولي چنانكه معلومست نيكبختي ها دوامي ندارد. زندگي مشترك آنها هنوز يكسال طول نكشيده بود كه روزي دوستان شوهرش جنازه او را بدر خانه آوردند . شوهر مشغول رنگ كردن روكاري ساختماني بود پايش لغزيد و از چوب بست به پائين افتاد و جابجا جان سپرد.
***
هايده بي كس و تنها با طفلي در شكم و با رنج و اندوه بي پايان در دل باقي ماند. زندگي تازه او كه سراسر مبارزه با سرما و گرسنگي بود آغاز گرديد. هرشب گرسنه يا نيم سير سر ببالين مي نهاد و هر روز را در آرزوي مرگ بشام مي آورد. ولي يأس و گرسنگي هنوز او را از پاي در نياورده بود. در يكي از روز هاي سرد زمستان دختر بيچاره اش بدنيا آمد . موجودي بود عجيب الخلقه ، تنش پر مو ، سرش بزرگ و پاهاش كج. هايده نخست از ديدار او وحشت كرد، حتي از دست زدن به او خودداري نمود. اما بتدريج در دل او نيز عاطفه مهر مادري توأم با حس ترحم بيدار شد. به كودك نوزاد خود شير داد و نسبت به او دلبستگي پيدا كرد، بهمان اندازه اي كه مادران ديگر بفرزندان خود دلبسته ميشوند. شايد هم بيشتر از آنها ...
***
هايده بيمارستان را ترك گفت و بخانه خود بازگشت . همسايگان را دل بحال او ميسوخت و آنهائي كه مهربانتر بودند آستين بالا زدند تا سر و ساماني بكارش بدهند. او را با شوهر اولش آشتي دادند. آيا آن مرد هايده را دوست داشت ؟ خدا ميداند . ولي هرچه بود گذشته را فراموش كرد و بر گناه او رقم عفو كشيد . هايده حاضر شد بخانه او كوچ كند و اين تنها راهي بود كه ميتوانست كودك بينوايش را بزرگ كند در حالي كه زنان مجرد و سالم از پيدا كردن كار عاجزند، كيست كه بزني بچه دار كار دهد؟
شوهر هايده نسبت به گذشته خشن تر و سنگدل تر شده بود. خدا ميداند كه علت تغيير خلق او حسادت بود يا شرارت و يا هر دو ... خدا ميداند ك هايده و كودكش را تا چه حد رنج و عذاب مي داد . ولي زن بينوا و دخترش محتاج او بودند و از چنگال خشونت و بي رحمي او راه بجائي نداشتند. دخترك بزرگ شد و زبان به سخن گشاد اما قادر بحركت نبود. مانند همه افليجان محكوم بود بزندگي ادامه دهد ، بي آنكه بتوانند بستر خويش را ترك گويد . هايده براي سير كردن شكم طفل بهر دري مي زد و بهر كاري تن در مي داد . چند سالي با آب و جارو و رختشوئي لقمه بخور و نميري گير آورد، اما خود را فرسوده ساخت و ناتوان شد ...
سالها گدشت دخترك بزرگتر شد . وي زلفان پرپشت مجعد و دندانهاي بزرگ زرد چهارگوش داشت . هايده با فقر و تنگدستي بسختي درگير بود ولي ظاهراً هنوز كاسه شكنجه و عذابش لبريز نشده بود . بدبختي تازه اي بر سرش تاخت . دختر بيمار شد . و درون بستر بخود پيچيد . گونه راست او كبود شد و از فرط درد فريادش به آسمان رسيد .
***
شوهر هايده پير شد و از كار افتاد و درآمدش بكلي نقصان يافت . اينك آنچه بدست مي آورد در ميخانه ها و يا در پشت ميز قمار از دست مي داد . چند روز چند روز سر به خانه و زندگي خود نمي زد و اندك علاقه اي به زن و يا ترحمي بطفل بيمار نشان نمي داد. زخم مهلك سراسر صورت دختر بينوا را فرا گرفت . شوهر هايده كمتر بخانه مي آمد مگر براي اينكه هر بار چند سكه اي باخود ببرد . هايده ديگر از پيدا كردن كار عاجز ماند ، البته نه بدان علت كه كسي نبود تا از دختر بيمارش پرستاري كند ، بلكه از آن رو كه ديگر پير شده بود و مثل سابق قادر به كار نبود.
***
در آن روز سرد دي ماه همه چيز وضع عادي داشت . در خانه از غذا و آب و سوخت خبري نبود. دخترك بيمار از شدت سرما بخود مي لرزيد و ناله هاي بلند سر ميداد. هايده براي آنكه اين ناله ها را نشنود، ازخانه بيرون رفت . برآن شد كه بدنبال شوهرش برود ، چند روزي بود كه بخانه نيامده بود. سرانجام او را مثل هميشه در ميخانه يافت . از پسر بچه اي خواست كه او را به خيابان فراخواند . پيرمرد مست مست بود . هايده مي كوشيد به او بفهماند كه بقال سر گذر و زغالفروش ديگر ديناري نسيه نمي دهند. اما تمام كوشش او بي نتيجه ماند . در جستجوي نان و كار در خيابان براه افتاد . حتي يكبار دل بدريا زد و دست سئوال دراز كرد . ولي رهگذر بي آنكه نگاهي بر چهره وي افكند به ملامتش پرداخت و گفت : « بهتر است زن سالم بجاي گدائي كاركند !» سرانجام دست خالي بخانه بازگشت. دختر بينوا كه در سه روز اخير با مرگ دست بگريبان بود، مادرش را با اين كلام استقبال كرد :
- مادر ، مادر كجائي ؟ زغال آوردي؟
- آره دخترم . الآن آتش درست مي كنم .
- مادر ، زودتر ، دارم از سرما مي ميرم . . .
***
هايده دوباره به كوچه دويد . اما اتفاقي را كه از آن پس افتاد بسختي بخاطر دارد . شتابان خود را به دكان زغالفروشي رسانيد و در كمين ايستاد. به محض اينكه زغالفروش روي برگردانيد ، فرصت را غنيمت شمرد و چند تيكه زغال برداشت و ميان چارقد خود پنهان كرد . او در اين كار ابداً مهارتي نداشت . دستهايش لرزيدن گرفت . زغالفروش بد گمان شد و بسوي او رفت . پيرزن با تن يخ زده و گرسنه مبهوت بر جاي ايستاد و تلاشي براي فرار نكرد . او را به كلانتري بردند و تا رسيدن كلانتر توقيفش كردند . شب هنگام آزاد شد و بخانه بازگشت . شتابان قدم در اطاق نهاد. بوي زننده اي بمشامش رسيد . كبريتي روشن كرد و صدا زد:
- صديقه !
كسي جواب نداد . هايده بسوي بستر بيمار رفت و هايهاي بگريه افتاد و از اندوه و تأثر نقش زمين گشت . صديقه مرده بود. زلفانش بر بالش پراكنده و ديدگانش نيم باز مانده بود .
***
ده سالست كه همه او را دزد مي نامند ، همه ! حتي شوهرش كه وقتي مست و لايعقل بخانه مي آيد ، فرياد ميزند :
- دزد ! دزد!