چَه مكَن بهر كسي ، اول خودت بعداً كسي
قصه ششم
جزاي بخل
ترجمه از فرانسه
سه مرد با هم به مسافرت رفتند بعد از طي مسافتي گنجي را يافتند، آنها از اينكه چنين گنجي را يافته بودند خيلي خوشحال و سر حال شده بودند. مدتي كه راه رفتند احساس گرسنگي كردند و يكي از آنها گفت: « بايد چيزي بخوريم. كي حاضر است پي غذا برود ؟ يكي از آنها گفت : « من حاضرم .» پس براي تهيه غذا از آنان جدا شد . غذا را كه تهيه كرد نزد خود فكر كرد كه اگر غذا را مسموم كند و آنها آن غذا را بخورند هلاك خواهند شد و تمام گنج بخودش خواهد رسيد ، لذا غذا را به سم آلوده كرد . از قضا در اين خلال آن دو نفر نيز نقشه كشيدند كه وقتي رفيقشان مراجعت كرد دو تائي بر سر او بريزند و او را هلاك كنند و گنج را بين خود تقسيم نمايند . به مجرد اينكه دوستشان مراجعت كرد بر سر او ريختند و او را كشتند و خوشحال بودند كه آن گنج به دو قسمت تقسيم خواهد شد و شروع به خوردن غذا كردند. غذاي مسموم آنها را از پاي در آورد و گنج بدون صاحب ماند .