قصه چهارم
سه آرزو


الف - روزي در زمستان مردو زني در مقابل آتش نشسته بودند و در باره خوشبختي همسايه شان كه خيلي ثروتمند بود صحبت ميكردند. زن به شوهرش گفت : « به ! اگر آرزويم برآورده ميشد خيلي از خانم همسايه خوشبخت تر بودم . شوهرش گفت : « من هم همينطور ، دلم ميخواست فرشته اي اينجا بود و از او ميخواستم آرزوهايم را برآورده كند. » در همين موقع فرشته زيبائي در مقابل آنها ظاهر شد و به آنها گفت :« من فرشته اقبال هستم و ميتوانم سه آرزوي شما را برآورده كنم ، ولي بايد بدانيد بعد از برآورده شدن سه آرزو ي شما ديگر ارزوي ديگري را برآورده نخواهم كرد .» بعد از اينكه اين قول را به آنها داد ناپديد شد. زن و شوهر كه مات و مبهوت شده بودند خوشحال بودند كه فرشته به آنها آن قول را داده بود . زن گفت : « اگر تصميم با من بود ميدانستم چه آرزوئي بكنم ، ولي بنظر من هيچ چيز بهتر از زيبائي و ثروت نيست .» شوهرش گفت :« ولي ممكن است بيماري پيش بيايد و جوانمرگ شد. عاقلانه اين است كه آرزوي سلامتي كرد و عمري طولاني خواسته شود. زن گفت :« وقتي فقير و بي چيز باشيم سلامتي چه فايده اي دارد فقط فايده اش اين خواهد بود كه مدت بيشتري با بدبختي و زجر زندگي كنيم . در حقيقت بجا بود كه فرشته آرزوهاي بيشتر را براي ما برآورده ميكرد ، چون من خيلي چيز ها را دلم ميخواهد .» شوهر گفت :« درست ميگوئي ولي نبايد عجله كرد. تا فردا صبح بايد راجع به چيزي كه براي ما اهميت بيشتري دارد فكر كنيم و بعد آنرا بخواهيم . » زن گفت :« موافقم من تمام شب را راجع به آن فكر ميكنم ، ولي تا آنوقت بايد خودمان را گرم كنيم چون هوا خيلي سرد است .
ب- سپس زن انبر را برداشت و شروع به بهم زدن آتش كرد و ديد كه زغال زيادي در يخاري هست و آتش خوبي روشن است . بدون اينكه توجه اي داشته باشد گفت: « چه آتش خوبي است ، دلم ميخواهد كه يك كيلو گوشت داشتيم براي شام روي اين آتش كباب حسابي درست ميكرديم .» به محض اينكه اين آرزو را كرد ناگهان از دودكش بخاري مقداري گوشت به پائين افتاد . شوهرش گفت :« بلا بگيره اين شكم را آخه اينهم شد آرزو ! اينقدر از دست تو عصباني هستم كه دلم ميخواهد اين گوشت به دماغت بچسبد.» به محض اينكه اين آرزو را كرد آن گوشت به دماغ زن چسبيد . در اين موقع شوهر فهميد كه حماقت بيشتري از زنش كرده ، چون با اين آرزوي دوم موجب شده بود كه گوشت به بيني زنش بچسبد و نتواند آنرا جدا كند . زن فرياد بر آوردكه: « چقدر تو بدجنس هستي كه باعث شدي اين گوشت به بيني من بچسبد.» شوهرش گفت :« عزيزم ، ناراحت نباش ، آرزو ميكنم كه اينقدر پولدار شوم كه به آساني بتوانم اين گوشت را با پوششي از طلا بپوشانم تا ديگر معلوم نباشد و تو ناراحت نباشي.» زن گفت :« نگاه كن ، فقط يك آرزوي ديگر برايمان مانده بگذار من اين آرزو را بكنم تا از شر اين گوشت آزاد شوم . اگر نگذاري ،خودم را از پنجره به بيرون پرت خواهم كرد تا بميرم و راحت شوم .» با اين تهديد به سوي پنجره دويد تا آنرا باز كند و خودش را به بيرون پرت كند . شوهرش كه خيلي او را دوست داشت فرباد زياد : « عزيزم دست نگهدار به تو اجازه ميدهم كه سومين آرزو را تو بخواهي تا هرچه بخواهي برآورده شود . زنش گفت :‌«‌ خوب ، آرزو ميكنم كه اين گوشت از دماغ من كنده شود .» به محض اينكه اين آرزو را كرد گوشت از دماغ او جدا شد و به زمين افتاد و زن به همسرش رو كرد و گفت :« مي بينم كه فرشته ما را دست انداخته و حق هم دارد چون اگر با بدبختي بسيار هم به ثروتي ميرسيديم اين راحتي هم كه حالا داريم از دست ميداديم. ببين بيا ديگر آرزوهاي بيخود نكنيم و آنچه خدا به ما داده از آن راضي و شاكر باشيم و اين گوشتي را هم كه براي ما رسيده حسابي كباب كنيم و دلي از عزا در آوريم ، چون فعلاً اين يگانه چيزي است كه از آرزوهائي كه كرده بوديم باقي مانده و بايد از آن استفاده كنيم . شوهر متوجه شد كه حق با همسرش است و سعي كرد ديگر آرزوي بيخود نكند و از آنچه دارد راضي و خوشحال باشد .
نظرات (0)

Post a Comment

منو
لیست دوستان
امکانات
لینکها در صفحه جدید
تشکر


کليه حقوق محفوظ است