جزاي نافرماني
قصه سوم :
ترجمه از فرانسه
1- روزي ، پادشاهي كه به شكار رفته بود راهش را گم كرد و همينطور كه در جستجوي راه بود بجائي رسيد كه صداي دو نفر را شنيد. جلو تر رفت زن و مردي را ديد كه مشغول هيزم شكني بودند. زن گفت : « بايد اعتراف كنم كه حوا خيلي خطا كرد كه ميوه ممنوع را خورد. اگر دستور خدا را اطاعت ميكرد ما حالا مجبور نبوديم از صبح تا شب كاركنيم»
مرد در جواب گفت :« هيچ شكي نيست كه حوا خطا كرده ولي آدم بايد عقل خود را بكار ميبرد و به حرف حوا گوش نميكرد. اگر من بجاي آدم بودم و تو از من ميخواستي كه آن ميوه را بخورم به حرف تو گوش نميدادم.»
پادشاه به نزد آنها رفت و به آنها گفت : پس شما از كار سختي كه داريد ناراحت هستيد؟
آنها جواب دادند : « بله ما از صبح تا شب مثل خر كار ميكنيم ولي نميتوانيم شكم خود را سير كنيم .»
پادشاه به آنها گفت: « همراه من بيائيد ، من بدون اينكه كاري بكنيد شما را سير ميكنم .»
در همين موقع همراهان شاه كه در پي او بودند سر رسيدند و آن دو زن و مرد در حاليكه مات و مبهوت شده بودند از اينكه پادشاه به آنها چنين قولي داده بود باطناً خوشحال بودند. وقتي به قصر رسيدند پادشاه دستور داد لباسهاي فاخر به آنها بپوشانند و خدمه هائي را نيز مأمور خدمت آنان كرد و هر روز هم دوازده بشقاب غذا برايشان ميآوردند.
2- از قضا در ميان ديس هاي غذائي كه براي آنها در سفره ميگذاشتند يك بشقاب بزرگتر بود كه سرپوشي روي آن قرار داشت. زن خيلي كنجكاو شده بود كه سرپوش آن بشقاب بزرگ را بر دارد و ببيند داخل آن چيست ، ولي يكي از افسران شاه كه در آنجا ناظر جريان بود به آنها گوشزد كرد كه پادشاه غدغن كرده كه به آن ديس دست زده شود و نبايد كسي درون آنرا ببيند . وقتي خدمه از اتاق خارج شدند ، شوهر مشاهده كرد كه همسرش چيزي نميخورد و خيلي كسل بود . از او پرسيد چه خبر شده ، او در جواب گفت من هيچ ميلي به خوردن غذا هاي خوبي كه در سر سفره گذاشته شده ندارم ، ولي دلم ميخواهد آنچيزي كه درون آن بشقاب سر بسته است را بخورم . شوهرش به او گفت: «مگر ديوانه شده اي، نشنيدي كه گفتند شاه ممنوع كرده كسي به آن دست نزند؟ زن شروع به گريه كردن نمود و گفت كه اگر او درپوش آن بشقاب را برندارد خودش را خواهد كشت. وقتي شوهرش اوضاع را چنين ديد سخت دلش به حال همسرش سوخت و از آنجائي كه او را خيلي دوست داشت به او گفت بخاطر اينكه ناراحت نباشد آنچه را كه ميخواهد انجام خواهد داد . در اين موقع سرپوش آن ظرف را برداشت و در آن موشي بود كه فوراً فرار كرد و شروع به دويدن در اتاق نمود. آنها دنبال او كردند ولي موش خود را در داخل سوراخي پنهان كرد، و در همين موقع شاه وارد اتاق شد و از آنان پرسيد موش كجا بود. شوهر گفت :« اعليحضرتا! همسرم از اينكه ميخواست درون آن ظرف را ببيند سخت آزارم ميداد و من برخلاف ميل خودم براي اينكه او داخل آنرا ببيند درپوش آنرا برداشتم و موشي كه داخل آن بود فرار كرد .» شاه گفت : « آهان ! تو كه ميگفتي اگر جاي آدم بودي حرف حوا را گوش نميكردي تو بايد قولي كه داده بودي يادت باشد. و تو اي زن مكار همه چيز خوب را داشتي ولي طمع كردي آنچه را كه در داخل آن ظرف سرپوشيده بود و دست زدن به آن ممنوع شده بود را هم بدست آوري . حالا برگرديد به همانجا در جنگل و كار كنيد و با توجه به خطائي كه كرديد ديگر آدم و حوا را سرزنش نكنيد .