قصه دوم بچه مگس
قصه دوم
ترجمه از فرانسه

بچه مگس


بچه مگسي روي ديوار دودكش بخاري با مادرش زندگي ميكرد. از قضا هميشه ديزي آبگوشت روي شعله آن بخاري آويزان بود و آب گوشت در آن غل ميزد.
يك روز مادر بچه مگس به فرزندش گفت :« من جائي كار دارم و بايد بروم ، وقتي من نيستم از جاي خودت تكان نخور تا من برگردم .
بچه مگس به مادرش گفت « چرا مادر ؟»
مادرش گفت:« چون ميترسم بوي آبگوشت ترا از خود بيخود كند و به سوي آن پرواز كني.»
بچه مگس گفت : « مگه چه اشكالي داره ؟»
مادرش در جواب گفت : « چونكه ميترسم توي آن بيفتي و هلاك شوي .»
بچه مگس كه دست بردار نبود پرسيد:‌« من كه ميتوانم پرواز كنم چرا توي آبگوشت مي افتم ؟
مادرش گفت : من علت آنرا نميدانم ، ولي تجربه بمن نشان داده وقتي كمي بي احتياطي شود و به آن نزديك شوند بمحض اينكه بخار آبگوشت به مگس بخورد در آن ميفتد و هلاك ميشود. حالا من بايد بروم و سعي كن چيزي كه گفتم يادت نرود.»
مادر بچه مگس كه فكر ميگرد به اندازه كافي به فرزندش تذكر لازم را دا ده ، پرواز كرد و از آنجا دور شد .
بچه مگس سخنان مادرش را جدي نگرفت و نزد خود گفت : « اين پير ها چقدر ترسو و بزدل هستند . چرا من نبايد ببينم اون پائين چه خبر است ؟ مگه من بال و پر ندارم تا بتوانم از خودم مواظبت كنم ؟ مامان تو هم با آن تجربياتت ! من خودم بايد از اين موضوع سر در بياورم.» اين را كه گفت پرواز كنان بطرف ديزي آبگوشت سرازير شد كه ناگهان بخار آبگوشت به بالهايش خورد و نتوانست مقاومت كند و درون آبگوشت افتاد و آه از نهادش بر آمد و قبل از اينكه هلاك شود گفت :‌« آن بچه هائي كه حرف مادرشان را گوش نميكنند چقدر بدبخت هستند.»


سخن روز

حتي در خانواده هاي بسيار منظبت هم ممكن است سانحه غير منتظره اي اتفاق بيفتد . ديكنز ( ديويد كاپرفيلد)
نظرات (0)

Post a Comment

منو
لیست دوستان
امکانات
لینکها در صفحه جدید
تشکر


کليه حقوق محفوظ است