بچه گربه
پسرم ! ديروز چشمانت را غرق سرشك ديدم. نگران شدم كه چه واقعه اي رخ داده كه اين چنين تو را متأثر كرده است. تو كه چون فرشته آزارت به هيچ موجودي نميرسد و جز ادب و خضوع رفتار ديگري نداري چه شده كه تا اين حد متأثري . تو چشمانت همواره مملو از محبت بوده چرا اكنون قطرات اشك در آن جايگزين شده است؟
گفتي : بابا ! بگذار لب فرو بندم و چرائي آنرا برايت نگويم ، چون مرا تمسخر خواهي كرد و دردم چندان خواهد شد.
اصرار كردم ، و تو چنين گفتي :
« تو ميداني كه من كمتر مايل به مصاحبت با ديگران هستم چون در اطرافم جز ريا و تزوير و شرارت چيز ديگري نمي بينم ، لذا كنج خلوت را بيشتر ميجويم تا مصاحبان ناباب.
چند روز بود كه بچه گربه اي را در محوطه ميديدم بالاخره ديروز بسويش رفتم و صدايش كردم « پيشي بيا !» چنان بسويم آمد كه انگاري سالهاست مرا ميشناخته. نازش كردم چنان كرشمه اي ميكرد كه دلم را ربود. در آغوشش كشيدم و دست نوازش به پشتش كشيدم ، چنان به خور خور افتاد كه فكر كردم در خواب ناز فرو رفته است ، ولي نه، خواب نبود خوش بود كه دست محبتي به پشتش كشيده ميشد.
حس كردم گرسنه است ، به خانه رفتم تا برايش غذائي تهيه كنم . وقتي دوباره به محوطه برگشتم ديدم دو دختر او را در دست گرفته با او بازي ميكردند . غذا در دست در جايم ميخكوب شدم و به آنها خيره شده بودم . ناگهان يكي از آن دختر ها كيسه اي در آورد و بچه گربه را درون آن انداخت و قصد رفتن كردند . بچه گربه در داخل كيسه تقلا ميكرد و ضجه ميزد. آنها اصلاً به داد و فرياد آن بيچاره كه درون كيسه بود اهميتي نميدادند. دختران خوشحال بودند كه چيز مورد علاقه خود را بدست آورده بودند و اصلاً ناراحتي بچه گربه برايشان مطرح نبود. آري همه همينطورند . گل زيبا را از بوته ميچينند تا زييت اطاقشان گردد و اصلاً بفگر پژمردگي و خشك شدن آن نيستند فقط لذت خودشان مطرح است .
خواستم جلو روم و از آنها بخواهم كه بچه گربه را آزاد كنند ، اما فكر كردم بچه حقي . اگر اصرار كنم من هم چون آنان خواستار انحصار در آوردن آن بچه كربه براي خودم خواهم بود . دلم سخت فشرده شد و چنان سرم به دوار افتاد كه در آنجا نشستم و دور شدن آنها را شاهد شدم . به بخت بد خود نفرين ميفرستادم كه فقط چند روزي بود كه به آن بچه گربه ملوس دل خوش كرده بودم و آنهم ديري نپائيد.»
گفتم : « فرزندم ، احساس تو را ستايش ميكنم ولي بدان زندگي و عمر ما در اين دنيا موقت است . چندي در اين كره خاكي پا ميگذاريم و تا بخود ميآئيم بايد رخت سفر به ديار عدم را مهيا كنيم . دل بستن به دنياي فاني و موجودات آن عبث است ، چون هيچ موجود زنده اي جاويدان نيست و همه محكوم به فنا هستند . چشم توشه ميخواهد هر چه را كه ميبيند تصويرش در ذهن ميماند بديهي است اين خاطره كه مانند عضوي در ذهن خانه كرده اگر از دست رود جاي او در ذهن خالي و خاطر متأثر ميگردد تا مرور زمان آنرا بدست فراموشي سپارد. خاطره اي كه از ذهن زدوده شد بر فرض هم دوباره از پس سر به ياد آورده شود چندان پر شور نخواهد بود كه خاطر را بيازارد.
هر قدر شخص اراده و نيروي تسلط بر نفس داشته باشد اين خانه هاي خالي در ذهن زود تر پر ميشود . بهمين دليل است كه اشخاص داراي اراده قوي و متكي بنفس نگرانيهائي را كه فرد معمولي دارد نخواهند داشت، لذا افكارشان كمتر پراكنده و سرگردان ميشود . تو نيز سعي كن چنين باشي و بيشتر تسلط بر خود داشته باشي و بداني كه از اين پديده ها در محيط بسيار است و يك امر عادي است . هادي
نظرات (0)

Post a Comment

منو
لیست دوستان
امکانات
لینکها در صفحه جدید
تشکر


کليه حقوق محفوظ است