با سفر، خر اسب نميشود.
قصه هفتم
ديوژن و برده
ديوژن ، فيلسوف يوناني، فانوس بدست در روز روشن شهر را براي يافتن يك جوانمرد گشت ميزد . مقابل معبدي كه در بالاي آن نوشته شده بود محل خيرات و مبرات رسيد . در آستانه در، كاهن بزرگ ايستاده بود . ديوژن با صداي بلند خطاب به او گفت:
« عاليجناب ، رحم كن و به من صدقه اي مرحمت فرما. با پشيزي ضعف پيري من را تسكين ده .»
كاهن به اوگفت :« پسرم ! اميدوارم طلب مغفرت من تو را كفايت كند! » سپس داخل معبد شد و در بروي خود بست.
فيلسوف مقابل مغازه اي رسيد كه در آن تاج گل ، بادزن و انواع ظروف و اشياء چيده شده بود . زن جوان زيبائي در آنجا مشغول خريد بود . فيلسوف به او نرديك شد و گفت :« خانم شما در پي لذت خود هستيد نميخواهيد به حال كسي كه از گرسنگي زجر ميكشد رحمي كنيد؟ آن زن زيبا به ديوژن گفت : « درست است، من دلم براي بيچارگي تو ميسوزد اين يك پشيز را بگير و براي خودت نان جويني بخر.» و بعد با طنازي و شادي دوازده سكه براي خريد قلاده سكش به صاحب مغازه داد . فيلسوب انگشت تعجب بدهان گزيد و از آنجا دور شد .
شاهزاده اي در كالسكه اي باشكوه، با جلال و جبروت از آنجا ميگذشت . ديوژن با شتاب خود را به او رسانيد و در حاليكه دستگيره طلائي كالسكه را در دست گرفت خطاب به شاهزاده گفت : « فرزند برگزيده خدايان لحظه اي درنگ كن و بمن گوش بده. شاهزاده در پاسخ گفت :« برو كنار دهاتي پا پتي و گرنه مغز تو را داغان ميكنم .»
برده شاهزاده كه او را در آن حال ديد او را از كالسكه دور كرد و دو دينار در پياله اش انداخت. فيلسوف فرياد زد: « خدايا! بالاخره آن جوانمردي كه در پي اش بودم يافتم و او يك برده بيش نيست .» اين بگفت و فانوسش را خاموش كرد و رفت .