شاهكار هاي نثر فارسي معاصر - 14
از شماره 7 و 8 صوراسرافيل

خراب بماند ده راستي راستي آدم دهاتي خيلي بي كمال ميشود . خيلي بي معرفت ميشود واضح تر عرض كنم آدم دهاتي دور از جناب ، دور از جناب ، بي ادبي ميشود حيوان درست حسابي است . ما دهاتي ها تا شهر نرويم آدم نميشويم . چشم و گوشمان باز نميشود . واقعاً خدا بيامرز شاعر در ست فهميده كه گفته : ده مرو ده مرد را احمق كند . جاي ديگر گفته :
مرغي دم سوي شهر سر سوي ده دم اين مرغ از سر او به
مثلاً همچو بگيريم آدم صبح تا شام بيفتد عقب گاو ، گوسفند ، بز ، ميش ، دور از رو ، مثلاً عقب الاغ . شب تا صبح هم با همين ها سر و كله بزند ديگر همچو آدمي چه خواهد شد . خدا بيامرزد شاعر را گفته است « همنشينم به شود تا من ازو بهتر شوم » شب از مزرعه برميگردند نان ساجي را مي ريزند توي اشكنه قورمه . يك گاو دوش هم آب چشمه ميگذارند پهلوش . حالا ببين بچه به به ميخورند كه والله هيچ حاجي شيخ هم سينه جوجه و افشره آب ليمو را بآن لذت نميخورد .
بعد از شام هم جمع ميشوند دور هم . چه خبرست ؟ شب نشيني . زنكه شب چره بيار. يك لاوك ستول نخود يك جوال گندم برشته را ميريزند روي كرسي.
حالا بيا ببين اويار قلي كه تازه تربارش را در شهر فروخته و بده برگشته چه شيرين زباني ها ميكند . بعينه مثل اينكه خبرنگار « ماتن » از شرق اقصي مراجعت كرده يا اينكه بلاتشبيه ، مجاهدين شاه عبدالعظيم از غارت محله يهوديها برگشته اند . باري چانه اويار قلي گرم ميشود. از شاه ، از وزير ، از مجتهد ، هي بگو . هي بگو . هي بگو ! مثلاً جواهرات مال ملت است . نادر شاه اينها را در ازاي دوميليون خون ايراني ها از هند آورده است . چوبدار ها داشتند گوسفند زيادي بشهر مي آوردند حاكم فرستاد از ساوه برگرداندند كه مبادا مردم شكمشان سير شده بفكر نظامنامه اساسي بيفتند .
يك نفر پيشخدمت مخصوص رفته زانوي يك سيد مجتهد را بوسيده كه بيا برو شاه عبدالعظيم سيد گفته كه من از اول انقلاب از خانه بيرون نيامده ام محض اينكه در اين آخر عمر اعانت بظالم نكرده باشم . يك فراموش كردم خانه درست كرده اند مردم را مي برند آنجا براي اينكه هم قسم بشوند كه همه وزير ها بايد از نو كرهاي شخصي وزير داخله باشد. باري چه درد سر بدهم انيقدر از اين دروغها مي گفت . مثل اينكه خانه خراب شده اين دو ساعت كه در ميدان قاپوق و كاه فروشها در دكان علافي بارش را مي فروخته آن مردكه توتون بر ، آن جن گير ، ساعد ... منشور . . . نظام . . . دلال ، آن چند نفر آخوند ، آن چند نفر فكلي ها ، و هرچه راپورت چي در شهر بوده پيش او آمده اند و همه اسرار مگو را باو گفته اند . باري مطلب از دست نرود .
صحبت در اينجا بود كه آدم تا شهر نيايد چشم و گوشش بسته است . بله مطلب اين جا بود .
چند سال پيش كه همين اويارقلي آمده بود شهر براي عروسي پسرش اسباب بخرد شب پاي تنور مي گفت در شهر معروف شده كه در تبريز يك حاجي محمد تقي آقاي صراف هست . كه چل صد هزار كرور پول دارد . پانصد تا بيست تا گله هزار تايي دارد . ده تا پنجاه تا ده شش دانگ دارد ، سگ دارد . گربه دارد . ماديان دارد . شتر دارد . قاطر دارد . فلان دارد بهمان دارد . ما مي مانديم تعجب كه چطور مي شود آدم حاجي ، كاسب خداشناس ، اين قدر پول داشته باشد. براي اينكه معلوم است كه اين همه مال از راه حلال كه جمع نمي شود ، لابد بايد « لكه ديزه » حاجي عباس را آدم بزور تصرف كرده باشد . مال فلان يتيم را فلان صغير را ، فلان بيوه را بضرب چماق گرفته باشد. آن وقت مي گفت بله.
مي گويند ميان اين حاجي محمد تقي آقا با حكومت تبريز هم خيلي گرم است .
مي گفتيم ماشاءالله ترا بخدا ديگر چشم بسته غيب نگو . اين را كمپاني هم ميداند كه هر كس پول دارد شاه شناس است حكومت شناس است . اين مطلبي نشد كه تو از شهر براي ما خبر بياري . ميگفت نه گوش بدهيد شاهنامه آخرش خوش است .
مي گفتيم خوب بگو . مي گفت بله . اين حاجي آقا پهلوان خوبي هم هست ، مطلب كه باين جا مي رسيد ما ديگر باور نميكرديم . براي اينكه ما دهاتي ها بشهريها مي گوييم تاجيك و مقصودمان از اين كلمه يعني ترسو . اين را اينجا داشته باش خود اهل شهر هم اين قبيل مردم را ميگويند حاجي آقا ، حاجي زاده ، قباسه چاكي . آن هم يعني مثلاً بقول شهريها خيكي و در حقيقت معنيش باز همان ترسو مي شود .
خوب حالا آدم شهري باشد . حاجي زاده هم باشد چطور ميشود همچو آدمي پهلوان بشود .
از اين جادو كلمه بحاشيه مي رويم . ما دهاتي ها حق داريم كه شهري ها را تاجيك و ترسو بگوييم براي اينكه مثلاًً همچو بگيريم كه وقتي مأمور ها بما زور بگويند هر قدر هم زياد باشند ده بيست نفر جوانهاي دهاتي آدمي يك چماق ارژن بر مي داريم مي افتيم بجان آقايان مأمور . پنجاه نفر باشند صد نفر باشند آقاي مأمور چي خوردي نخوداو – بخور و بدو . مثل همين كه چند سال پيش در همين « جوق آباد» ورامين شست نفر قزاق آمده بودند بزور گندمهاي ما را خرواري نه تومان بخرند و حاجيهاي تهران با خاك اره درهم كرده بشهريها چهل تومان بفروشند بيست نفر جمع شديم و با ته همان تفنگها كه دست قزاقها بود چنان شل و پرشان كرديم كه بيچاره ها يك سره هشت فرسخ راه را دويده و نفسشان را در قهوه خانه مظفري شاه عبدالعظيم زير حقه وافور تازه كردند برويم سر مطلب. مطلب اينجاست كه حاجي محمد تقي صراف بعقيده اويار قلي پهلوان است بله مي گفت يك روز صرافي ازين حاجي آقا طلب كار بود آمد توي بالاخانه پولش را بگيرد حاجي چنان بتخت سينه صراف زد كه از بالاخانه پرت شده بزمين نقش بست .
و يگ طلب كار ديگر همين حاجي آقا با مشت چنان بمغزش كوبيد كه با زمين يكسان شده براي طلب كار اولي بآن دنيا خبر برد.
وقتي كه مطلب باينجا مي رسيد ما همه يك دفعه باويار قلي ميگفتيم ، پاشو ، پاشو ، آواره شو ماهر چه هم نفهم باشيم باز آن قدر نفهم نيستيم كه هر چه تو بگوئي باور كنيم .
بيچاره وقتي مي ديد ما بحرفهاي او باور نميكنيم مي گفت اگر دروغ بگويم زبانم باشد بر نگردد عروسي پسر مرا نبينم دين شمر ، يزيد ، حاكم ، فراشباشي ، كدخدا ، گردن من باشد .
باري حالا كه آمده ايم شهر تازه مي فهميم كه بيچاره اويار قلي راست مي گفته .
مثلاً حالا مي بينيم كه آدم تا بشهر نيايد اين چيز ها را درست نمي فهمد . چرا كه وقتي بشهر آمديم همين حاجي محمد تقي آقا را ديديم كه خيلي پهلوان تر از آن بود كه اويار قلي مي گفت مثل اينكه همين روزها بنا بر مذكور بپنج نفر پول و تفنگ داده و مأمورشان كرده بروند و ببهانه آب بهارستان محقق الدوله و دو نفر ديگر از وكلا را در خانه حاجي معين التجار بكشند . و از زيادي قوت و پهلواني هيچ فكر نكرده كه محقق الدوله گذشته از اينكه وكيل ملت است و مردم همه طرفدار او هستند اولاً پانصد نفر شاگرد درين شهر تربيت كرده كه كوچكتر از همه شان دخو است كه با بزرگترين گردن كلفت هاي ما بجوال مي رود .
پس همچو آدمي پهلوان است . همچو آدمي لولهنگش خيلي آب ميگيرد . همچو آدمي حاجي آقا نيست . اما آدم دهاتي تا شهر نيايد اين چيز ها را نمي فهمد.
بله ، آدم دهاتي تا شهر نيايد اين چيز ها را نمي فهمد . مثلاً از چيز هايي كه ما در ده نميفهميديم يكي هم اين بود كه درين سالهاي آخري وقتي بچهاي ما بده بر ميگشتند مي گفتند در شهر يك چيزي پيدا شده مثل سركه شيره كه اسمش كنياك است اين كنياك را شبها ارباب ها مي خورند مست ميشوند ، عربده مي كشند آنوقت نوكر هاشان را صدا مي كنند و مي گويند آهاي پسر برو اين پدر سوخته رعيت را كه امروز مرغ و نان لواش آورده بود بيار . نوكر ها مي آيند ما را از كاروانسرا ميبرند خدمت ارباب . آنوقت ارباب هم كه از كنياك مست شده همچو بد غيظ ميشود كه خدا نصيب هيچ مسلمان نكند .
هنوز ما از راه نرسيده مي گويد شنيده ام امسال تو پدر سوخته پنجاه من گندم در پالوعه داري مي گوييم آخر ارباب ما هم مسلمانيم ما هم عيال داريم . ما هم اولاد داريم . ما هم از اول سال تا آخر سال زحمت مي كشيم . ما هم از صدقه سر شما بايد يك لقمه نان بخوريم . آنوقت ارباب چنان چشمهايش از حدقه در ميرود و خودش با عصا بطرف ما حمله مي كند كه مسلمان نشنود كافر نبيند . و ميگويد : پدر سوخته را ببين چطور حالا براي من بلبل شده بچها بزنيد .
آنوقت بيست نفر درشكه چي آبدار مي ريزند سر ما تا مي خوريم ميزنند باري مطلب كجا بود ؟ هان مطلب اينجاست كه ما دهاتي ها تا شهر نياييم اين چيز ها را نمي فهميم. مثلاً همين كنياك كه بعقيده ما يك چيزي بود مثل سركه شيره حالا كه من بشهر آمده ام تازه مي فهمم كه كنياك آدم است كنياك سركه شيره نيست .
بله كنياك آدم است . كنياك يك زني است . خدايا . حالا اگر كنياك ما را نبخشد چه خاك بسركنيم . اين گناه نيست كه ما چندين سال پشت سر يك آدم غيبت كنيم و بيچاره يكزن دست و پا كوتاه را سركه شيره بدانيم .
بله ، اين مصيبت بزرگي است . من حالا در حضور همه شما مسلمانها اقرار ميكنم كه كنياك خانم آدم است . كنياك خانم آبدار باشي حضرت والاست . كنياك خانم چهار پنج هزار تومان گوش بزاز و بقال و عطار را بريده و حالا كه جانشين گلين شده بيچاره طلب كارها دستشان جايي بند نيست هر كس ادعاي طلب بكند ، كتك ميخورد . حبس ميشود . نفي ميشود و اگر خداي نكرده آدم بگويد بعضي از . . . اصفهان بعد از آنكه دستي بسرو گوش كنياك خانم كشيدند و مطلب بازاري شده كنياك را از شهر بيرون كردند و براي گوش بري كسبه بطهران ارمغان فرستادند آن وقت ديگر آدم دو دفعه كافر ميشود .
بله مطلب اينجاست كه ما دهاتي ها فقط تا شهر نياييم هيچ چيز نمي فهميم . مثلاً ما دهاتي ها تصور ميكرديم كه سيد ، آخوند ، مجتهد ، وقتي اسم فرنگي بشنوند از غايت تقدس دهنشان را كر مي كشند . حالا كه بشهر آمده ايم مي بينيم يكنفر آدم كه هم سيدست ، هم مجتهدست ، هم آخوندست ، هم برادر يك مجتهد بزرگ انبار دار هاست در روز سه شنيه پنجم همين ماه ساعت نه فرنگي با يك نفر ديگر در زرگنده با مينورسكي شارژ دافر روس خلوت ميكنند . بعد از آن يكساعت و نيم ديگر هم با همان مينورسكي صاحب و آن شخص ديگر خدمت سفير مشرف ميشوند و يكساعت و نيم هم با او خلوت ميكنند و آخر هم سيد بهر دوي آنها دست ميدهد و سوار درشكه اش ميشود و آن سيد كلفته را جلو درشكه نشانده و هيچ دستش را در آن آبهاي جاري زرگنده نميشورد .
بله آدم دهاتي تا شهر نيايد اين چيز ها را نمي فهمد .
مثلاً ما دهاتي ها وقتي اسم سرتيپ ، صاحبمنصب ، سرهنگ ، مي شنيديم بدنمان مي لرزيد و پيش خودمان اينها را مثل يك لولو تصور ميكرديم . و مي گفتيم يقين اينها آدم ميخورند . يقين اينها انصاف ندارند يقين اينها رحم علي در دلشان نيست . در صورتي كه اين مسئله هم اينطور نبود كه ما ميگفتيم براي اينكه همين صاحبمنصب ها را ديديم كه وقتي نمره سوم حكمت آموز را بدست گرفتند و آنجا حمايت جناب پولكونيك را با آن فصاحت و بلاغت خواندند. يكدفعه رحم و مروت در دل همين ها كه ما مي گفتيم هيچ انصاف بو نكرده اند مثل يك چشمه جوشيد و بالا آمد و فوراً دفتر اعانه نقدي باز كردند و هي پنج هزار ، شش هزار، هشت هزار بود كه از جيب ها در آمد تا بيست و پنج تومان و ششهزار هفتصد و نيم شاهي جمع شد و بخدمت مدير روزنامه فرستادند بله ما دهاتي ها تا شهر نياييم هيچ چيز نمي فهميم مثلاً درين آخري ها كه صحبت ظلم و عدل بميان آمده بود هميشه ميگفتيم ظالم و مستبد بايد در سرش يك كلاه باشد در پاش يك كفش پاشته نخواب در تنش هم يك كمرچين . شلوارش هم بايد تنگ باشد اما نگاه كن بگذار ببينم مطلب كجا بود مطلب اينجا بود آخ حواس را ببين مطلب اينجا بود كه پارچه هاي يزدي خيلي از پارچه هاي فرنگي بادوام ترست بله مطلب درين جاست كه پارچه هاي يزدي خيلي از پارچه هاي فرنگي با دوام ترست زياده چه عرض كنم .
دخــــو

ادامه دارد
نظرات (0)

Post a Comment

منو
لیست دوستان
امکانات
لینکها در صفحه جدید
تشکر


کليه حقوق محفوظ است