Un évêque fit cette question á un jeune enfant : « Mon petit ami, dites-moi, où est Dieu, Je vous donnerai une orange. »-« Monseigneur, » répondit l’enfant, “ dites-moi où il n’est pas, et je vous donnerai deux. »
كشيشي اين سئوال را از يك كودك كرد : « دوست كوچكم ، اگر بمن بگوئي كه خدا كجا ست ، يك پرتقال به تو ميدهم . كودك جواب داد : «عاليجناب اگر شما بمن بگوئيد كه كجا نيست من دو پرتقال به شما ميدهم . »
حكايت :
از عبيد راكاني
مولانا شرف الدين دامغاني بر در مسجدي ميگذشت. خادم مسجد سگي را در مسجد پيچيده بود و ميزد. سگ فرياد مي كرد. مولانا در مسجد بگشاد سگ بدر جست. خادم با مولانا عتاب كرد. مولانا گفت: اي يار معذور دار كه سگ عقل ندارد. از بي عقلي در مسجد ميآيد. ما كه عقل داريم هرگز ما را در مسجد ميبينيد؟
* * *