هدمان
سخن روز
علاقه منطق را كور ميكند
قصه چهارم
سه آرزو


الف - روزي در زمستان مردو زني در مقابل آتش نشسته بودند و در باره خوشبختي همسايه شان كه خيلي ثروتمند بود صحبت ميكردند. زن به شوهرش گفت : « به ! اگر آرزويم برآورده ميشد خيلي از خانم همسايه خوشبخت تر بودم . شوهرش گفت : « من هم همينطور ، دلم ميخواست فرشته اي اينجا بود و از او ميخواستم آرزوهايم را برآورده كند. » در همين موقع فرشته زيبائي در مقابل آنها ظاهر شد و به آنها گفت :« من فرشته اقبال هستم و ميتوانم سه آرزوي شما را برآورده كنم ، ولي بايد بدانيد بعد از برآورده شدن سه آرزو ي شما ديگر ارزوي ديگري را برآورده نخواهم كرد .» بعد از اينكه اين قول را به آنها داد ناپديد شد. زن و شوهر كه مات و مبهوت شده بودند خوشحال بودند كه فرشته به آنها آن قول را داده بود . زن گفت : « اگر تصميم با من بود ميدانستم چه آرزوئي بكنم ، ولي بنظر من هيچ چيز بهتر از زيبائي و ثروت نيست .» شوهرش گفت :« ولي ممكن است بيماري پيش بيايد و جوانمرگ شد. عاقلانه اين است كه آرزوي سلامتي كرد و عمري طولاني خواسته شود. زن گفت :« وقتي فقير و بي چيز باشيم سلامتي چه فايده اي دارد فقط فايده اش اين خواهد بود كه مدت بيشتري با بدبختي و زجر زندگي كنيم . در حقيقت بجا بود كه فرشته آرزوهاي بيشتر را براي ما برآورده ميكرد ، چون من خيلي چيز ها را دلم ميخواهد .» شوهر گفت :« درست ميگوئي ولي نبايد عجله كرد. تا فردا صبح بايد راجع به چيزي كه براي ما اهميت بيشتري دارد فكر كنيم و بعد آنرا بخواهيم . » زن گفت :« موافقم من تمام شب را راجع به آن فكر ميكنم ، ولي تا آنوقت بايد خودمان را گرم كنيم چون هوا خيلي سرد است .
ب- سپس زن انبر را برداشت و شروع به بهم زدن آتش كرد و ديد كه زغال زيادي در يخاري هست و آتش خوبي روشن است . بدون اينكه توجه اي داشته باشد گفت: « چه آتش خوبي است ، دلم ميخواهد كه يك كيلو گوشت داشتيم براي شام روي اين آتش كباب حسابي درست ميكرديم .» به محض اينكه اين آرزو را كرد ناگهان از دودكش بخاري مقداري گوشت به پائين افتاد . شوهرش گفت :« بلا بگيره اين شكم را آخه اينهم شد آرزو ! اينقدر از دست تو عصباني هستم كه دلم ميخواهد اين گوشت به دماغت بچسبد.» به محض اينكه اين آرزو را كرد آن گوشت به دماغ زن چسبيد . در اين موقع شوهر فهميد كه حماقت بيشتري از زنش كرده ، چون با اين آرزوي دوم موجب شده بود كه گوشت به بيني زنش بچسبد و نتواند آنرا جدا كند . زن فرياد بر آوردكه: « چقدر تو بدجنس هستي كه باعث شدي اين گوشت به بيني من بچسبد.» شوهرش گفت :« عزيزم ، ناراحت نباش ، آرزو ميكنم كه اينقدر پولدار شوم كه به آساني بتوانم اين گوشت را با پوششي از طلا بپوشانم تا ديگر معلوم نباشد و تو ناراحت نباشي.» زن گفت :« نگاه كن ، فقط يك آرزوي ديگر برايمان مانده بگذار من اين آرزو را بكنم تا از شر اين گوشت آزاد شوم . اگر نگذاري ،خودم را از پنجره به بيرون پرت خواهم كرد تا بميرم و راحت شوم .» با اين تهديد به سوي پنجره دويد تا آنرا باز كند و خودش را به بيرون پرت كند . شوهرش كه خيلي او را دوست داشت فرباد زياد : « عزيزم دست نگهدار به تو اجازه ميدهم كه سومين آرزو را تو بخواهي تا هرچه بخواهي برآورده شود . زنش گفت :‌«‌ خوب ، آرزو ميكنم كه اين گوشت از دماغ من كنده شود .» به محض اينكه اين آرزو را كرد گوشت از دماغ او جدا شد و به زمين افتاد و زن به همسرش رو كرد و گفت :« مي بينم كه فرشته ما را دست انداخته و حق هم دارد چون اگر با بدبختي بسيار هم به ثروتي ميرسيديم اين راحتي هم كه حالا داريم از دست ميداديم. ببين بيا ديگر آرزوهاي بيخود نكنيم و آنچه خدا به ما داده از آن راضي و شاكر باشيم و اين گوشتي را هم كه براي ما رسيده حسابي كباب كنيم و دلي از عزا در آوريم ، چون فعلاً اين يگانه چيزي است كه از آرزوهائي كه كرده بوديم باقي مانده و بايد از آن استفاده كنيم . شوهر متوجه شد كه حق با همسرش است و سعي كرد ديگر آرزوي بيخود نكند و از آنچه دارد راضي و خوشحال باشد .
شگفتيهاي بدن انسان -2و3

انسان موجود ناشناخته
دكتر الكسيس كارل
( Dr. Alexis Carell)


دكتر آلكسيس كارل زادگاهش در فرانسه بود ولي بعد آمريكا را موطن خود انتخاب نمود. كتاب « انسان موجود ناشناخته » را قسمتي به زبان انگليسي و قسمتي به فرانسه نوشت ولي بعداً آنرا ترجمه كرد . بعد از فارغ التحصيل شدن از دانشگاه ليون فرانسه مدت دو سال در بيمارستانهاي فرانسه كار كرد و در رديف استادان دانشگاه مك گيل مونترال و دانشگاه شيكاگو قرار گرفت و مدت يك سال در هر كدام به تدريس مشغول بود . از سال 1906 تا سال 1939 كه به سن بازنشستگي شصت و پنج سالگي رسيد در مؤسسه پژوهشي راكفلر نيويورك به تحقيق پرداخت و در آنجا بود كه به جهت تحقيقات زيست شناسي خود شهرت جهاني يافت.
دكتر الكسيس كارل در طول جنگ جهاني اول روش جديدي براي معالجه زخمهاي عميق ابداع كرد،‌بدينطريق كه براي ضد عفوني كردن آنها از يك وسيله ابداعي براي پمپ كردن محلول داكين[1] به همه قسمتهاي زخم استفاده كرد . از سال 1911 فن جديد جراحي را تكميل نمود و موجب شد كه انتقال خون تسهيل گردد. در سال 1912 بخاطر موفقيتش در اشباء گلبولهاي خون و پيوند اعضاء بدن موفق به اخذ جايزه نوبل گرديد.
در سال 1921 براي تحقيقاتش در مورد بيماري سرطان موفق به اخذ مدال نورد هوف – يونگ[2] شد. شايد معروف ترين آزمايش او اين بود كه توانست يك ربع قرن قسمتي از قلب مرغي را در محلولي زنده نگهدارد و با تغذيه مصنوعي آنرا رشد دهد و ضايعات آنرا دفع نمايد . اين پژوهشگر مشهور در اثر ارزشمندش بنام « انسان موجود ناشناخته» ، سر وجود را از مركز ثقل خودش يعني اسرار خود حيات مورد مطالعه و دقت قرار داده است .
هر فردي توسط اندامش ، طرز راه رفتنش و چهره اش مورد شناسائي قرار ميگيرد. شكل ظاهري مبيين صفات ، توانائي هاي بدن و مغز شخص ميباشد . فردي كه در دوران رنسانس دائم در معرض خطرات و ناملايمات گوناگون قرار داشت شوق و ذوقي براي كشفيات مانند گاليله و خلق شاهكار هائي چون لئوناردو داوينچي داشته است با فردي كه امروز در آپارتمانهاي زيبا و به دستگاههاي حرارت مركزي و هواي مطبوع مجهز ميباشد و در محل كارش همه گونه وسايل وجود دارد و فيلم هاي متنوع را مشاهده ميكند و براي تفريح و تفرج به بازي گلف و بريج ميپردازد تفاوت فاحشي با گذشتگان دارد.
هر دوره اي اثر خودش را بر انسان ميگذارد. مشاهده ميكنيم كه اتومبيل ها و ورزش طبقه جديدي را خلق ميكنند. فرم بدن وحتي افكار عادي ما را عادات فيزيولژيكي ما تعيين ميكنند. شكل و خطوط چهره ما را شرايطي كه عضلات به آن خو گرفته اند مشخص ميكنند. وضع و حالت اين عضلات بستگي به مغز فرد دارد. بدون اينكه متوجه باشيم وضع چهره ما نشأت از احساسات ، اشتها و الهامات تمام وجود ما ميگيرد. در اين كتاب نه تنها ميتوانيم ميل به ارتكاب گناه ، تمايل به هوس هاي مختلف و صفات نيكو و هوش و ذكاوت و عادات پنهاني فرد را شناسائي نمائيم ، بلكه حساسيت بدن را به بيماري هاي مختلف عضوي و رواني دريابيم. زيبائي و طراوت جواني ناشي از هم آهنگي طبيعي خطوط چهره فرد است و روح دخالتي در تبديل چهره جوان به سيماي پيري ندارد.
[1] - Dakin
[2] - Nordhoff-Jung

ادامه دارد

سخن روز
در پس هر ابر تيره اي آسمان نيلگون است.
شگفتيهاي بدن انسان - ادامه قسمت 1
منشاء ذوق و قريحه ( در شاعري ) چيست ؟ چگونه ميتوان چون پرندگان سبكبال در آسمان نيلگون پرواز نمود؟و يا اينكه دشمن ديرين بشر بنام بيماري ناشي از چيست و چگونه ميتوان آنرا مهار كرد. اينها اسرار شگفت آور فعاليت هاي ارسطو بوده است كه منجر به بررسي حيات در دريا ، و زمين و عناصر مختلف شده است. اكنون بشر اين حق را دارد كه بگويد كه ادعاي ارسطو را جامه عمل پوشانده و توانسته است پاسخ بيشتر سؤالات را بيابد.
گالن[1] كه با ارسطو درسرير استادي در قرون وسطي شريك بوده در قرني ديگر و عصري متفاوت ميزيسته است . او در روم ميزيسته و به زبان يوناني مينوشته است . نوشته هايش بقدري حجيم و قطور است كه كتاب انجيل در مقايسه با آن چون جزوه اي كوچك مينمايد. اين پزشك امپراطوران ، درباريان ، سرداران، سناتور ها ، تجار، فلاسفه و گلادياتور هاي بسياري را معالجه كرده است . او در مورد تمام بيمارانش بحث ميكند و متذكر ميگردد كه چگونه با ترفند كوچكي توانسته است كه امراض آنان را معالجه نمايد . ولي تمام دانش او در مورد بدن انسان از كالبد شكافي حيوانات حاصل شده بود . اين امر موجب شده بود كه بشر حدود دو هزار سال مسحور بلاغت او شده نتواند خود بدن انسان را مورد شناسائي قرار دهد.
سرانجام سپاهيان نور برخاستند و جنگ ديگري بنام آزادي براي كنكاش و كالبد شكافي بدن انسان در گرفت . پيش قراول اين سپاه كه هيچگاه دانش او به پايه بقراط نميرسيد فردي بنام وساليوس[2] آناتوميست فنلاندي بود . او اولين كسي بود كه بطور كامل و دقيق ساختمان بدن انسان را تشريح نمود و كتابي در اين مورد منتشر كرد . اين كتاب يكي از بزرگترين آثار مؤثر در ايجاد عصر جديد است و نام آن
استDe Human Corporis Fabrica
در دوران فترت طولاني دانش بشر يعني قرون وسطي هيچ فضاي مناسبي براي بررسي طببعت وجود نداشت و كليسا و دانشگاهيان آنروز كه به طنز انسان دوستان ناميده ميشدند با كالبد شكافي بدن انسان بسيار سخت مخالف و از آن ممانعت ميكردند .
به ناچار دانش پژوهان براي فراگيري علم كالبد شناسي از نوشته هاي گالن و تا اندازه اي هم از آثار ارسطو استفاده ميكردند . كالبد شناسي گالن و ارسطو بر مبناي كالبد شكافي حيوانات بود . لذا تا اواخر قرن پانزدهم و اوايل قرن شانزدهم در مورد مطابقت بدن انسان با آنچه گالن در حيوانات بررسي كرده بود بحث ها و اختلاف نظر هاي زيادي وجود داشت.
در مقابل اين جهل همگاني و تعصبات خشك، وساليوس دل به دريا زد و بدن انسان را تشريح كرد. او بارها اعلام كرده بود كه بدن انسان انجيل مقدس اوست و اهميتي نميداد كه چگونه و از چه راهي به حقيقت آن دسترسي پيدا كند . سرانجام به اين نتيجه رسيد كه بايد از گورستاني در پاريس بنام مونت فوكون[3] اجساد جنايتكاراني كه در آنجا بدار مي آويختند سرقت نمايد. او در شهر لوون[4] شب ها دزدانه به گورستان ميخزيد و جسد مرده را از بالاي دار ميدزديد و آنرا تشريح مينمود.
در چنين شرايط سخت و دشواري علم كالبد شناسي در دنيا بوجود آمد . اما ، وساليوس تقاص كنجكاوي خود را پس داد. با كشف رازش او را مورد تكفير قرار دادند ، لذا براي اينكه از يك مرگ حتمي نجات يابد به عنوان توبه به سفر رفت و از آن به بعد هيچكس از او خبري نيافت ، ولي اثر اعجاب برانگيز او بنام :
De Human Corporis Fabrica
باقي ماند .
سر ويليام اسلر [5] پزشك مشهور كانادائي در وصف اين اثر بديع چنين نوشته است : « پزشكي مدرن از اينجا شروع ميشود »
مدتها بود كه بشر در انتظار دانستن ساختار چيزي بود كه از هر موضوع ديگري برايش مهمتر و در ضمن آشنا تر بود. امروزه اين علم در مغز و ذهن خيلي از افراد مكان مقدسي به خود اختصاص داده است .
[1] Galen
[2] - Vesalius
[3] - Montfaucon
[4] - Louvain
[5] - Sir William Osler
ادامه دارد
سخن روز
در خلوت بر دوستت خرده بگير و درجمع او را ستايش كن
شگفتيهاي بدن انسان (قسمت ا

پيشگفتار

سالها قبل مجله ريدرزدايجست را مشترك بودم و هر ماه مرتب اين مجله را دريافت ميكردم و از مطالب متنوع آن بهره ميبردم. اين مجله هر از گاهي كتابهائي منتشر ميكند كه بسيار ارزنده و خواندني است . كتاب :

The Reader’s Digest Book Of The Human Body

درشمار اين انتشارات بود كه من سفارش خريد آنرا دادم و مؤسسه ريدرزدايجست آنرا برايم ارسال نمود . هرچند اين كتاب علمي و مطالب مهمي در مورد بدن انسان در آن گنجانده شده ولي متن آن بسيار ساده و روان است. در اين كتاب موضوعات گوناگون در مورد بدن از مقالات و كتابهاي دانشمندان نامي اقتباس شده بهمين علت مطالب كتاب را خواندني تر و جالب تر نموده است . اين كتاب را بقدري سودبخش يافتم كه در ترجمه آن اقدام كردم ولي هرچند دوستان مرا تشويق به چاپ آن ميكردند رغبتي براي آن نداشتم تا اينكه اين وبلاگ را افتتاح نمودم و بفكر اين افتادم كه مراجعه كنندگان به اين وبلاك از آن بهره برند و اطلاعات عمومي خود را نسبت به بدن خود افزايش دهند.
قسمت نخست

بشر بدن خود را كشف ميكند

ا- پژوهش طولاني

2- انسان موجود ناشناخته

1

پژوهش طولاني

اقتباس از كتاب ،، بدن انسان،،
بقلم دكتر لوگان گلندنينگ
Dr. Logan Clendening



از ميان نو آوري هاي بسياري كه در سال 1920 بوقوع پيوست درك اهميت علم و همه گير شدن آن بود. در نتيجه اين تحول شايد اولين كتاب مهمي كه در مورد فيزيولژي نوشته شد كتابي بود بنام بدن انسان به قلم دكتر لوگان كلندنينگ . اين كتاب در كمال ظرافت و مهارت نوشته شده است . همانقدر كه مطالب آن دقيق است موضوعات آن نيز زبده و در عين حال لذت بخش است . دكتر كلندنينگ در اين كتاب كنجكاوي طولاني بشر را براي دستيابي به راز بدن خود بررسي نموده است .


هميشه بدن انسان مورد توجه بشر بوده است بهمين علت در مورد آن و نيازهايش دقت و تحقيق بسيار نموده است و در نتيجه چيز هائي هم در مورد جهان دستگيرش شده است . اين كه گفته ميشود « پزشكي مادر علوم است » ادعاي بيموردي نيست . دليل اين امر اين است كه حرفه پزشكي توجه عمده اش به بدن انسان ميباشد. و اين يگانه حرفه اي در جهان بوده كه از دير زمان روش هاي علمي در آن بكار برده ميشده است . به عبارت ديگر اطلاعات بدون تعصبات ديني و سياسي در هر رشته اي كه مربوط به پديده هاي طبيعت بوده مورد مطالعه و بررسي قرار گرفته است . بيتي در سروده سينكلر بنام ،، خيابان اصلي،، وجود دارد كه از عدم علاقه به ادبيات و علم در شهر كوچكش گله مينمايد و در پاسخ وي شوهرش ويل كني كت ،پزشك محل ، با تألم و بردباري اظهار ميدارد كه « بله من تقريباً تمام علوم موجود را در اين ناحيه ميدانم» و اين جايگاه و مقام پزشكي در دوران ظلمت طولاني در اقصي نقاط جهان بدون تمدن بوده است . تنها علمي كه در آن دوران وجود داشته است مربوط به علم پزشكي بوده و بهمين دليل اين رشته براي هميشه چراغ علم را روشن نگهداشته است و به علت علاقه انسان به بدن خود از طريق علم پزشكي به علوم ديگر نيز دست يافته است .
مثلاً رياضيات اصول خود را از بدن انسان استنتاج كرده است . بي دليل نيست كه عدد ده يا سيستم اعشاري كه اينقدر اهميت دارد ارتباط مستقيم با ده انگشت ما پيدا ميكند . وقتي شكارچيان بدوي تعدادي آهو را در جنگل ميديدند و ميخواستند در مراجعت به خانه عده آنها را براي ديگران اظهار نمايند با نشان داده انگشتان دست تعداد آنها را مشخص ميكردند .
ستارگان ، خورشيد و ماه كه هر كدام با هم تفاوت دارند به تصور انسانهاي اوليه با خوني كه از ماده هاي خود ميگيرند به گردش خود ادامه ميدهند . اين موجودات فلكي در افكار صحرا نشينان تعيين كننده سرنوشت و عاقبت آنها بود . لذا سعي مينمودند اسرار آنها را دريابند و علم نجوم از همين علائق سرچشمه ميگيرد.
بشر گياهان را بعلت اينكه براي غذاي خود لازم داشت و مزه آنها برايشان لذت بخش بود مورد توجه قرار داد . زماني يكي از بزرگترين كشفيات تاريخ بوقوع پيوست و آن پي بردن به اين موضوع بود كه گياهان از بذر خود بوجود ميآيند و اين امر پايه گذار علم گياهشناسي شد .
تعداد چيز هائيكه بشر به علت نياز آنها را مورد شناسائي قرار داده است بسيار است .
نام بقراط را همه شنيده ايم . اين نام براي بيشتر افراد تحصيل كرده پدر علم را تداعي ميكند . پزشكان هر قدر هم كه كوشش كنند نميتوانند از لحاظ دانش با بقراط قابل مقايسه باشند .
شهرت بقراط حكيم ، بزرگترين ناجي بشر، بعلت اينكه در قرن پنجم قبل از ميلاد اولين پزشك عصر خود بوده يا اينكه ابداع كننده قسم نامه مشهور پزشكان است نيست بلكه شهرتش بيشتر مربوط به مبارزه او با عوام فريبي اربابان دين بوده كه بيماري را يك امر ماوراء طبيعي ميدانسته اند و صريحاً اعلام نمود كه بيماري يك امر كاملاً طبيعي است و هر بيماري داراي مسير معيني است كه بايد طي شود و مدت اين مسير را ميتوان با مطالعات و آزمايشات دقيق تغيير داد و آنرا كوتاه كرد .
ارسطو نيز يكي ديگر از ناجيان بشر بوده است . با وجود اينكه پزشك نبود اول بدن جانوران را بطريق علمي مورد مطالعه قرار داد و از مقايسه آنچه در بدن آنها ميگذشت احتمال آنرا ميداد كه عيناً همان جريانات در بدن انسان هم اتفاق مي افتد. گمان نميكنم هيچكس قبل از ارسطو حدس زده بود كه بشر ميتواند به ياري از حواس پنجگانه و بدون موعظه روحانيون و يا امداد هاي غيبي تركيبات مواد زمين را شناسائي نمايد و موادي را كه براي انسان مفيد است از آن استخراج نمايد و همچنين دريابد كه بدن انسان و جانوران ديگر چگونه كار ميكند.
ادامه دارد
سخن روز
صداي عمل بلند تر از حرف است (به عمل كار برآيد به سخنداني نيست)
جزاي نافرماني
جزاي نافرماني

قصه سوم :
ترجمه از فرانسه
1- روزي ، پادشاهي كه به شكار رفته بود راهش را گم كرد و همينطور كه در جستجوي راه بود بجائي رسيد كه صداي دو نفر را شنيد. جلو تر رفت زن و مردي را ديد كه مشغول هيزم شكني بودند. زن گفت : « بايد اعتراف كنم كه حوا خيلي خطا كرد كه ميوه ممنوع را خورد. اگر دستور خدا را اطاعت ميكرد ما حالا مجبور نبوديم از صبح تا شب كاركنيم»
مرد در جواب گفت :« هيچ شكي نيست كه حوا خطا كرده ولي آدم بايد عقل خود را بكار ميبرد و به حرف حوا گوش نميكرد. اگر من بجاي آدم بودم و تو از من ميخواستي كه آن ميوه را بخورم به حرف تو گوش نميدادم.»
پادشاه به نزد آنها رفت و به آنها گفت : پس شما از كار سختي كه داريد ناراحت هستيد؟
آنها جواب دادند : « بله ما از صبح تا شب مثل خر كار ميكنيم ولي نميتوانيم شكم خود را سير كنيم .»
پادشاه به آنها گفت: « همراه من بيائيد ، من بدون اينكه كاري بكنيد شما را سير ميكنم .»
در همين موقع همراهان شاه كه در پي او بودند سر رسيدند و آن دو زن و مرد در حاليكه مات و مبهوت شده بودند از اينكه پادشاه به آنها چنين قولي داده بود باطناً خوشحال بودند. وقتي به قصر رسيدند پادشاه دستور داد لباسهاي فاخر به آنها بپوشانند و خدمه هائي را نيز مأمور خدمت آنان كرد و هر روز هم دوازده بشقاب غذا برايشان ميآوردند.
2- از قضا در ميان ديس هاي غذائي كه براي آنها در سفره ميگذاشتند يك بشقاب بزرگتر بود كه سرپوشي روي آن قرار داشت. زن خيلي كنجكاو شده بود كه سرپوش آن بشقاب بزرگ را بر دارد و ببيند داخل آن چيست ، ولي يكي از افسران شاه كه در آنجا ناظر جريان بود به آنها گوشزد كرد كه پادشاه غدغن كرده كه به آن ديس دست زده شود و نبايد كسي درون آنرا ببيند . وقتي خدمه از اتاق خارج شدند ، شوهر مشاهده كرد كه همسرش چيزي نميخورد و خيلي كسل بود . از او پرسيد چه خبر شده ، او در جواب گفت من هيچ ميلي به خوردن غذا هاي خوبي كه در سر سفره گذاشته شده ندارم ، ولي دلم ميخواهد آنچيزي كه درون آن بشقاب سر بسته است را بخورم . شوهرش به او گفت: «مگر ديوانه شده اي، نشنيدي كه گفتند شاه ممنوع كرده كسي به آن دست نزند؟ زن شروع به گريه كردن نمود و گفت كه اگر او درپوش آن بشقاب را برندارد خودش را خواهد كشت. وقتي شوهرش اوضاع را چنين ديد سخت دلش به حال همسرش سوخت و از آنجائي كه او را خيلي دوست داشت به او گفت بخاطر اينكه ناراحت نباشد آنچه را كه ميخواهد انجام خواهد داد . در اين موقع سرپوش آن ظرف را برداشت و در آن موشي بود كه فوراً فرار كرد و شروع به دويدن در اتاق نمود. آنها دنبال او كردند ولي موش خود را در داخل سوراخي پنهان كرد، و در همين موقع شاه وارد اتاق شد و از آنان پرسيد موش كجا بود. شوهر گفت :« اعليحضرتا! همسرم از اينكه ميخواست درون آن ظرف را ببيند سخت آزارم ميداد و من برخلاف ميل خودم براي اينكه او داخل آنرا ببيند درپوش آنرا برداشتم و موشي كه داخل آن بود فرار كرد .» شاه گفت : « آهان ! تو كه ميگفتي اگر جاي آدم بودي حرف حوا را گوش نميكردي تو بايد قولي كه داده بودي يادت باشد. و تو اي زن مكار همه چيز خوب را داشتي ولي طمع كردي آنچه را كه در داخل آن ظرف سرپوشيده بود و دست زدن به آن ممنوع شده بود را هم بدست آوري . حالا برگرديد به همانجا در جنگل و كار كنيد و با توجه به خطائي كه كرديد ديگر آدم و حوا را سرزنش نكنيد .
سخن روز
پول فراوان جوان را ضايع ميكند.
بچه گربه
پسرم ! ديروز چشمانت را غرق سرشك ديدم. نگران شدم كه چه واقعه اي رخ داده كه اين چنين تو را متأثر كرده است. تو كه چون فرشته آزارت به هيچ موجودي نميرسد و جز ادب و خضوع رفتار ديگري نداري چه شده كه تا اين حد متأثري . تو چشمانت همواره مملو از محبت بوده چرا اكنون قطرات اشك در آن جايگزين شده است؟
گفتي : بابا ! بگذار لب فرو بندم و چرائي آنرا برايت نگويم ، چون مرا تمسخر خواهي كرد و دردم چندان خواهد شد.
اصرار كردم ، و تو چنين گفتي :
« تو ميداني كه من كمتر مايل به مصاحبت با ديگران هستم چون در اطرافم جز ريا و تزوير و شرارت چيز ديگري نمي بينم ، لذا كنج خلوت را بيشتر ميجويم تا مصاحبان ناباب.
چند روز بود كه بچه گربه اي را در محوطه ميديدم بالاخره ديروز بسويش رفتم و صدايش كردم « پيشي بيا !» چنان بسويم آمد كه انگاري سالهاست مرا ميشناخته. نازش كردم چنان كرشمه اي ميكرد كه دلم را ربود. در آغوشش كشيدم و دست نوازش به پشتش كشيدم ، چنان به خور خور افتاد كه فكر كردم در خواب ناز فرو رفته است ، ولي نه، خواب نبود خوش بود كه دست محبتي به پشتش كشيده ميشد.
حس كردم گرسنه است ، به خانه رفتم تا برايش غذائي تهيه كنم . وقتي دوباره به محوطه برگشتم ديدم دو دختر او را در دست گرفته با او بازي ميكردند . غذا در دست در جايم ميخكوب شدم و به آنها خيره شده بودم . ناگهان يكي از آن دختر ها كيسه اي در آورد و بچه گربه را درون آن انداخت و قصد رفتن كردند . بچه گربه در داخل كيسه تقلا ميكرد و ضجه ميزد. آنها اصلاً به داد و فرياد آن بيچاره كه درون كيسه بود اهميتي نميدادند. دختران خوشحال بودند كه چيز مورد علاقه خود را بدست آورده بودند و اصلاً ناراحتي بچه گربه برايشان مطرح نبود. آري همه همينطورند . گل زيبا را از بوته ميچينند تا زييت اطاقشان گردد و اصلاً بفگر پژمردگي و خشك شدن آن نيستند فقط لذت خودشان مطرح است .
خواستم جلو روم و از آنها بخواهم كه بچه گربه را آزاد كنند ، اما فكر كردم بچه حقي . اگر اصرار كنم من هم چون آنان خواستار انحصار در آوردن آن بچه كربه براي خودم خواهم بود . دلم سخت فشرده شد و چنان سرم به دوار افتاد كه در آنجا نشستم و دور شدن آنها را شاهد شدم . به بخت بد خود نفرين ميفرستادم كه فقط چند روزي بود كه به آن بچه گربه ملوس دل خوش كرده بودم و آنهم ديري نپائيد.»
گفتم : « فرزندم ، احساس تو را ستايش ميكنم ولي بدان زندگي و عمر ما در اين دنيا موقت است . چندي در اين كره خاكي پا ميگذاريم و تا بخود ميآئيم بايد رخت سفر به ديار عدم را مهيا كنيم . دل بستن به دنياي فاني و موجودات آن عبث است ، چون هيچ موجود زنده اي جاويدان نيست و همه محكوم به فنا هستند . چشم توشه ميخواهد هر چه را كه ميبيند تصويرش در ذهن ميماند بديهي است اين خاطره كه مانند عضوي در ذهن خانه كرده اگر از دست رود جاي او در ذهن خالي و خاطر متأثر ميگردد تا مرور زمان آنرا بدست فراموشي سپارد. خاطره اي كه از ذهن زدوده شد بر فرض هم دوباره از پس سر به ياد آورده شود چندان پر شور نخواهد بود كه خاطر را بيازارد.
هر قدر شخص اراده و نيروي تسلط بر نفس داشته باشد اين خانه هاي خالي در ذهن زود تر پر ميشود . بهمين دليل است كه اشخاص داراي اراده قوي و متكي بنفس نگرانيهائي را كه فرد معمولي دارد نخواهند داشت، لذا افكارشان كمتر پراكنده و سرگردان ميشود . تو نيز سعي كن چنين باشي و بيشتر تسلط بر خود داشته باشي و بداني كه از اين پديده ها در محيط بسيار است و يك امر عادي است . هادي
قصه دوم بچه مگس
قصه دوم
ترجمه از فرانسه

بچه مگس


بچه مگسي روي ديوار دودكش بخاري با مادرش زندگي ميكرد. از قضا هميشه ديزي آبگوشت روي شعله آن بخاري آويزان بود و آب گوشت در آن غل ميزد.
يك روز مادر بچه مگس به فرزندش گفت :« من جائي كار دارم و بايد بروم ، وقتي من نيستم از جاي خودت تكان نخور تا من برگردم .
بچه مگس به مادرش گفت « چرا مادر ؟»
مادرش گفت:« چون ميترسم بوي آبگوشت ترا از خود بيخود كند و به سوي آن پرواز كني.»
بچه مگس گفت : « مگه چه اشكالي داره ؟»
مادرش در جواب گفت : « چونكه ميترسم توي آن بيفتي و هلاك شوي .»
بچه مگس كه دست بردار نبود پرسيد:‌« من كه ميتوانم پرواز كنم چرا توي آبگوشت مي افتم ؟
مادرش گفت : من علت آنرا نميدانم ، ولي تجربه بمن نشان داده وقتي كمي بي احتياطي شود و به آن نزديك شوند بمحض اينكه بخار آبگوشت به مگس بخورد در آن ميفتد و هلاك ميشود. حالا من بايد بروم و سعي كن چيزي كه گفتم يادت نرود.»
مادر بچه مگس كه فكر ميگرد به اندازه كافي به فرزندش تذكر لازم را دا ده ، پرواز كرد و از آنجا دور شد .
بچه مگس سخنان مادرش را جدي نگرفت و نزد خود گفت : « اين پير ها چقدر ترسو و بزدل هستند . چرا من نبايد ببينم اون پائين چه خبر است ؟ مگه من بال و پر ندارم تا بتوانم از خودم مواظبت كنم ؟ مامان تو هم با آن تجربياتت ! من خودم بايد از اين موضوع سر در بياورم.» اين را كه گفت پرواز كنان بطرف ديزي آبگوشت سرازير شد كه ناگهان بخار آبگوشت به بالهايش خورد و نتوانست مقاومت كند و درون آبگوشت افتاد و آه از نهادش بر آمد و قبل از اينكه هلاك شود گفت :‌« آن بچه هائي كه حرف مادرشان را گوش نميكنند چقدر بدبخت هستند.»


سخن روز

حتي در خانواده هاي بسيار منظبت هم ممكن است سانحه غير منتظره اي اتفاق بيفتد . ديكنز ( ديويد كاپرفيلد)
تبريك سال نو
نوروز و حلول سال 1385 به همه ايرانيان مباركباد
قصه اول
ترجمه از فرانسه

روباه فريب خورده

روباه گرسنه مرغي را ديد كه در پاي درختي دانه جمع ميكرد. خواست كه پريده او را بگيرد كه صداي طبلي كه به شاخه درختي آويزان بود توجه او را بخود جلب كرد. شاخه درخت كه در اثر باد تكان ميخورد صداي طبل را در مي آورد . آقا روباهه سرش را بالا كرد و گفت " اوه اوه ، تو آنجائي ! الآن بخدمتت ميرسم . تو هر كه ميخواهي باشي با صدائي كه از خودت در ميآوري حتماً از يك مرغ ، چاق و چله تري. مرغ يك غذاي معمولي و پيش پا افتاده است و من آنقدر از آن خورده ام كه دلم از آن زده شده است . تو ميتواني تلافي غذا هاي بدي كه تا بحال خورده ام در آوري. چه به موقع تو را پيدا كردم. بمحض اينكه اين را گفت به درخت چنگ انداخت و از آن بالا رفت . مرغ از اين فرصت استفاده كرد و پا بفرار گذاشت و از اينكه از يك خطر حتمي خلاص شده بود كلي خوشحال بود .
اما روباه گرسنه وقتي به شكارش در بالاي درخت رسيد آنرا گرفت و چنگ و دندان به آن انداخت ولي هيهات كه آنرا يك طبل توخالي يافت. و با حسرت متوجه شد كه بجاي شكار چاق و چله باد هوا نصيبش شده . آهي از نهادش برآمد و فرياد بر آورد و گفت " چقدر من بدشانس و بدبخت هستم ! چه شكار خوشمزه اي را براي اين باد هوا از دست دادم ! "
اين حكايت بدان گفتم كه آدم عاقل نبايد حقيقت را فداي ظاهر خوش خط و خال كند . و آنچه سر و صداي زيادي توليد ميكند هميشه چيز خوب و ممتازي نيست .
درود !
درود برشما:
هدف از ايجاد اين سايت همانطور كه در سرلوحه وبلاگ آورده شده است " هدمان " است كه بمعني ايثار و تراوش از خود است . من در دوران بازنشستگي هستم و از بدو اين دوره شروع به ترجمه بعضي آثار چه از انگليسي و چه از فرانسه كرده ام نه براي چاپ بلكه براي استفاده ديگران بصورت خصوصي . در آغاز اين گونه تسهيلات مانند وبلاك وجود نداشت ولي اكنون كه اين رسانه بوجود آمده است بر آن شدم تا به تدريج قطعاتي از ترجمه ها را براي استفاده ديگران در وبلاكم بگنجانم. اين اولين پيامي است كه من در اين وبلاگ براي شما بعنوان آزمايش ميفرستم و اميدوارم نتيجه رضايت بخش باشد و در آينده براي خدمت بيشتر آماده گردم. درود بر شما . هادي
گشايش
سلام. اين يك تست است.
منو
لیست دوستان
امکانات
لینکها در صفحه جدید
تشکر


کليه حقوق محفوظ است