شاهكار هاي نثر فارسي معاصر- 17
از شماره 12 صوراسرافيل

اخبار شهري

ديروز سگ حسن دله نفس زنان و عرق ريزان وارد شد بمحض ورود بي سلام و عليك فوراً گفت فلان كس زود زود اين مطلب را يادداشت كن كه درجش خيلي لازم است ، گفتم رفيق حالا بنشين خستگي بگير گفت خيلي كار دارم زودباش تا يادم نرفته بنويس كه مطلب خيلي مهم است .
گفتم رفيق مطلب در صندوق اداره بقدريست كه اگر روزنامه هفتگي ما ببلندي عريضه كرمانشاهي ها يوميه هم كه بشود باز زياد مي آيد . گفت اين مطلب ربطي بآنها ندارد ، اين مطلب خيلي عمده است ناچار گفتم بگو گفت قلم بردار . قلم برداشتم گفت بنويس «چند روز قبل » گفت بنويس « پسر حضرت والا در نزديك زرگنده »‌ نوشتم . گفت بنويس « اسب كالسكه اش در رفتن كندي ميكردند » نوشتم، گفت بنويس « حضرت والا حرصش در آمد » گفتم باقيش را شما مي گوييد يا بنده عرض كنم يكمرتبه متعجب شده چشمهاش را بطرف من دريده گفت گمان نميكنم جنابعالي بدانيد تا بفرماييد .
گفتم حضرت والا حرصش درآمد « رولوه»‌ را از جيبش در آورده اسب كالسكه اش را كشت . گفت عجب ، گفتم عجب ، جمال شما . گفت مرگ من شما از كي شنيديد . گفتم جنابعالي تصور مي كنيد كه فقط خودتان چون رابطه و درستي با بزرگان و رجال و اعيان اين شهر داريد از كارها مطلعيد و ما بكلي از هيچ جاي دنيا خبر نداريم . گفت خير هرگز چنين جسارتي نمي كنم.
گفتم عرض كردم مطلب در صندوق اداره ما خيلي است ، و اين مطلب هم پيش آن مطالب قابل درج نيست ، گذشته از اينگه شا خودتان مسبوقيد كه تمام اروپاييها هم درين مواقع همين كار را ميكنند يعني اسب را در صورتيكه اسباب مخاطره صاحبش بشود مي كشند ، ديگر شما مي فرماييد حضرت والا حرصش در آمد ، شما الحمدالله مي دانيد كه آدم وقتي حرصش در بيايد ديگر دنيا پيش چشمش تيره و تار ميشود خاصه وقتي كه از رجال بزرگ مملكت باشد كه ديگر آن وقت قلم مرفوع است براي اينكه رجال بزرگ وقتي حرصشان در آمد حق دارند همه كار بكنند همانطور كه اولياي دولت حرصشان در آمد و بدون محاكمه قاتل بصير خلوت را كشتند ، همانطور كه حبيب الله افشار حرصش در آمد و چند روز قبل بامر يكي از اوليا سيف الله خان برادر اسدالله خان سرتيپ قزاقخانه را گلوله پيچ كرد ، همانطور كه نظام السلطنه حرصش در امد و با آنكه پشت قرآن را مهر كرده بود جعفر آقاي شكاك را تكه تكه كرد ، همانطور كه آن دو نفر حرصشان در آمد و دو ماه قبل يكنفر ارمني را پشت يخچال حسن آباد قطعه قطعه كردند ، همانطور كه آدمهاي عميدالسلطنه طالش حرصشان درآمد و آنهايي را كه در « كرگانه رود» طرفدار مجلس بودند سر بريدند ، همانطور كه عثماني ها بخواهش سفير كبير هاي ما حرصشان در آمد چهار ماه قبل زوار كربلا را شهيد كردند و امروز هم اهالي بي كس و بي معين اروميه را بباد گلوله توپ گرفته اند .
همانطور كه پسر رحيم خان چلبيانلو حرصش در آمد و دويست و پنجاه و دو نفر زن و بچه و پير مرد را در نواحي آذربايجان شقه كرد.، همانطور كه مير غضب ها حرصشان در آمد و درخت هاي فندق « پارك » تبريز را با خون ميرزا آقا خان كرماني و شيخ احمد روحي و حاج ميرزا حسنخان خبير الملك آبياري كردند ، همانطور كه يكنفر حكيم حرصش در آمد و وزير دربار را در رشت توي رختخوابش مسموم كرد ، همانطور كه پليس حرصش در آمد و مغز سر ميرزا محمد علي خان نوري را با ضرب شش پر از هم پاچيد ، همانطور كه اقبال السلطنه در ماكو حرصش در آمد و خون صد ها مسلمان را بنا حق ريخت ، همانطور كه دختر معاون الدوله حرصش در آمد و وقتي پدرش را بخراسان بردند بزور گلو درد خودش را خفه كرد، همانطور كه مهمان خسرو در «‌ مئر »‌ آذربايجان پشت آن درخت چنار حرصش در آمد و ميزبان را كه اول شجاع ايران بود پوست كند ، هماطور كه ميرزا علي محمد خان ثريا در مصر و ميرزا يوسف خان مستشارالدوله در طهران و حاجي ميرزا علي خان امين الدوله در گوشه « لشت نشا » حرصشان در آمد و بقوت دق و سل خودشان را تلف كردند ، و ، و و و . . . .
بله آدم مخصوصاً وقتي كه بزرگ و بزرگ زاده باشد حرصش كه در بيايد اين كارها را ميكند ، علاوه برين مگر برادر همين حضرت والا وقتي يكماه قبل در اصفهان مادر خودش را كشت ما هيچ نوشتيم ؟ ما آنقدر مطلب براي نوشتن داريم كه باين چيز ها نميرسد ، گذشته از اينها شما مي دانيد كه پاره اي چيز ها مثل پاره اي امراض ارثي است حسنقلي خان بختياري را اول افطار باسم مهماني زبان روزه كي كشت ؟ گفت بله حق با شما هست . گفتم پدر همين حضرت والا نبود؟ گفت ديگر اين طول و تفصيل ها لازم نيست ، يكدفعه بگوييد فرمايش شما نگرفت .
گفتم چه عرض كنم ، گفت پس باين حساب ما بور شديم . گفتم جسارت است .
گفت حالا ازين مطالب بگذريم راستي خدا اين ظلمها را بر ميدارد ، خدا ازين خونها ناحق مي گذرد، گفتم رفق ما درويشها يك شعر داريم ، گفت بگو . گفتم :
اين جان كوه است و فعل ماندا باز گردد اين ندا ها را صدا
گفت مقصودت ازين حرفها چه چيز ست ؟ گفتم مقصودم اين است تو كه اسمت را سك حسن دله گذاشته اي و ادعا ميكني كه از دنيا و عالم خبر داري عصر شنبه 21 چرا در بهارستان نبودي . گفت بودم ،گفتم بگو تو بميري . گفت تو بميري .
گفتم خودت بميري . گفت به ! تو كه باز اين شوخيها را داري – گفتم رفيق عيب ندارد دنيا دو روزست .
نظرات (0)

Post a Comment

منو
لیست دوستان
امکانات
لینکها در صفحه جدید
تشکر


کليه حقوق محفوظ است