درد دل ملا قربانعلي
اثر سيد محمد علي جمال زاده
اسم داعي ؟ الاحقر قربانعلي . شغل و كارم ؟ سرم بخورد ذاكر سيدالشهدا. چند سالم است ؟ خدا خودش ميداند اگر مي شد بر گردم به « سه ده » اصفهان كه مولد اصليم است مرحوم والد خدا غريق رحمتش فرمايد ! با خط خودش در پشت جلد « زاد المعاد» تاريخ بدنيا آمدنم را با روز و ساعت و دقيقه نوشته بود اما اين را هم يقين برادر ناخلفم تا بحال ده بار فروخته و صرف الواطي و لودگيش نموده است . خدايا تو خودت حكم ظالم را بنما! اما روي همرفته بايد حالا پنجاه سال داشته باشم .
آخ كه چطور عمر مي گذرد! والله از اسب عربي تيز تر ميرود . ريش سفيدم را نيين . خدا روي دنيا را سياه كند كه غم و غصه سياهي چشم را هم سفيد ميكند . هاي هاي ! چطور مردم توفير ميكنند . يك روزي بود مردم مسلمان بودند از خدا مي ترسيدند امروز كفر عالم را گرفته . مرد ها ريش خدا داد را ميتراشند و خودشان را مثل زنها ميسازند و زنها هم سبيل ميگذارند كه شكل مرد ها بشوند. خوب ديگر اين زن سبيل داري كه در آخر الزمان از بالاي بام هاون بسر حضرت حجت (ع) ميزند يا يكي از همين مردهاي بي ريش سبيل چخماقي خواهد بود يا يكي ازين سليطه هاي سبيل دار كه خدا تخمشان را از روي زمين براندازد كه خاكه زغال را مني سي و پنج شاهي هم كسي ياد ندارد بدو دست بريده حضرت عباس بخوبي يادم ميآيد كه نان خلص خلص من شاهش هفت شاهي و نيم بود .
مرديكه كاسب با چهار سر عيال و اولاد با ماهي پانزده هزار ، دو تومان پادشاهي ميكرد . . . خدا خودت رحمي ببندگانت بكن ! . . . واخ كه اين زنجير گردن خشك شده ام را شكست خدايا تا كي بايد درين زندان بمانم آخر بكشم و راحتم كن !
اما بنده نا شكر بنده خدا نيست . خدايا الحمدلله صد هزار مرتبه الحمدلله بداد هات شكر بنداده ات شكر ! . . . بله در سفري كه براي بردن نعش مرحوم والد بمشهد رضا مشرف شدم در برگشتن در رسيدن بطهران مخارجم تمام شد و همانجا مدتي ماندني شدم و پيش يك روضه خواني اصفهاني نوكر شدم و كم كم خودم هم بناي روضه خواني را گذاشتم و چون صداي گرمي هم از بركت سيدالشهدا داشتم كارم رونقي گرفت . اربابم لبيك حق را اجابت كرد عيالش را كه علاوه بر عفت و عصمت خانه و زندگي جزيي هم داشت گرفتم و بيست سال تمام نان و نمك سيد الشهدا را خورديم . هفته اي ميشد پانزده منبر هفتگي داشتم .
راست است كه سواد درستي نداشتم اما از صدقه سر آل عبا ياد و هوش خوبي داشتم همين كه يك مجلس را يك بار دوبار ميشنيدم ياد مي گرفتم و بمرور زمان در گرم كردن مجلس و گريز و دعا و فاتحه دستي پيدا كرده و مردم هم آنوقت ها معقول عزاداري ميكردند. خانه اي نبود كه محض شگوم يك بار در سال صداي عزا از آنجا بلند نشود. محرم كه ميشد از بيست تا خانه يكي چادر بالا مي رفت . حالا چيزي كه رونق دارد روز نامه است كه از كفر ابليس هم رايج تر شده . . .
ولي از مقوله دور افتادم و بوراجي سر عزيز شما را درد آوردم مي پرسيديد چطور شد كه درين زندان افتادم و زنجير بگردن پوست و استخوان شده ام و كند و بخو باين پايم كه كاش بگور ميرفت گذاشتند ! اين سرگذشت دنباله دراز دارد و ميترسم اسباب درد سر شما بشوم . نه ، والله نه ؟ خيلي خوب حالا كه راستي مايليد چه مضايقه . بعد از آنكه جند سالي روضه خواني كرده بودم يكروز در همان محله خودمان بزازي بود كه بي اذيت ترين مردم محله بود . هيچ كس نشنيده بود كه صداي حاجي بلند شده باشد. من چند بار در شبهاي چهار شنبه كه شب آب محله ما بود اتفاق افتاد كه چند كلمه اي با حاجي صحبت كردم و معلوم بود كه حاجي مرد مقدس و خدا پرستي است . صبح زود صلوۀ گويان عبا را سر ميكشيد و ميرفت بدكان و عصر كه مي شد دكان را بر مي چيد و نان و آبي ميخريد و عبا را سر ميكشيد و باز صلوۀ و سلام گويان بر ميگشت بخانه . در خانه از صبح كه حاجي ميرفت باز نمي شد تا عصر كه حاجي بر ميگشت .
شبهاي جمعه را هم حاجي باز عبا را سر ميكشيد و پياده ميرفت بزيارت حضرت عبدالعظيم و طرفهاي نيم شب و سحر بر ميگشت . كليد داشت در را باز ميكرد و داخل ميشد و پيش از ظهر جمعه را هم ميرفت بحمام و از آنجا باز مستقيماً خريد مريدي كرده و بر ميگشت بخانه و ديگر هيچ كس هيچوقت نشنيده بود كه ازين خانه سرو وصداي عيش و نوشي يا مرافعه و دعوايي بلند شده باشد و معهذا همه كس ميدانست كه حاجي هم زن داشت و هم اولاد ولي راست است كه اولادش منحصر بود بيكدختر. آندختر هم يكروزي زد ناخوش شد .
حاجي نذر كرده بود كه اگر دخترش سفا بيابد روضه خواني وعده گرفته پنج ماه باسم پنج تن آل عبا هر هفته در منزلش روضه بخواند و دختر هم از بركت حضرت ابا عبدالله الحسين شفا يافت و حاجي چون با ما همسايه بود. يك روزي از من وعده گرفت كه شبهاي جمعه را بروم منزلش ذكر مصيبتي بخوانم . درست يادم است كه هفته سوم بود . يكروضه عروسي قاسم خوبي تازگي ياد گرفته بودم چرب و نرم خواندم و براي آمرزش اموات و بر آورده شدن حاجات و آستان بوسي عتبات عاليات دعايي خواندم و پس از صرف چاي و قليان ميخواستم از خانه بروم كه پشت سرم يا صداي لطيفي كه يكمرتبه نمي دانم چطور لرزه بر اندامم انداخت گفت : « آقا شيخ! » برگشتم ديدم چادر نماز بسري است و يك دوهزاري در دست دارد و دست را از همان زير چادر بطرف من دراز ميكند. فهميدم كه پول سه منبر روضه سه هفته است و محض شگوم پول را حاجي داده كه دختر بدست خودش بذاكر سيد الشهداء بدهد . دست دراز كردم كه دو هزاري را بگيرم ولي دستم را لرزه غريبي گرفته بود و دو هزاري از دستم افتاد بزمين و رفت بطرف حياط و باغچه . دختر خم شد كه دو هزاري را بگيرد و با همان حالت خميدگي عقب دو هزاري رفت بطرف باغچه و دفعۀ چادرش گير كرد بدرخت گل سرخي و از سرش افتاد و دختر سر برهنه و « خاك بر سر گويان »چون چهار قد هم بر سر نداشت و گيسوانش باز بودند هي سعي ميكرد كه با دو دست خود صورت از شرم و حيا چون گل برافروخته خود را بپوشاند . من بكدفعه حقيقۀ مثل اينكه خورشيد چشمم را خيره كرده باشد قلبم با كمال شدن بناي زدن را گذاشت و بدون اينكه منتظر دو هزاري بشوم از خانه بيرون جستم و پشت در مثل اينكه حالت غشي بمن دست داده باشد بسكوي خانه تكيه كرده و مدتي با حال خراب همانطور ايستادم . همينكه از بركت سيد الشهدا حالم بهتر شد و قوه راه رفتن پيدا كردم با وجود آنكه شب جمع بود و جند منبر ديگر هم داشتم و تازه افتاب غروب كرده بود ولي ديدم حالم خراب است و برگشتم بمنزل. عيالم ( با فاطمه زهرا محشور شود كه زن بي مثلي بود ) كه حالتم را ديد گفت سرديت شده و زود يك آب گرم و نباتي برايم آورد ولي خير حالم خوب نميشد و نميدانم چطور بو كه دايم فكر و خيالم ميرفت بخانه حاجيو درخت گل و آن گيسو هاي باز .
ادامه دارد